یادداشت، یادداشتنویسی بهانهای است برای زایش واگویههای ذهنم در باره آدمی، فرهنگ، اندیشه و زندگی.
«زندگی در باتلاق»
آندری گورچاکف در فیلم نوستالژی تارکوفسکی داستان تفکر برانگیزی را تعریف میکند:
یک روز مردی دید، که یک نفر توی یک باتلاق، دارد غرق میشود، نجاتش داد؛ و به همینخاطر جان خودش هم به خطر افتاد. وقتی از باتلاق در آمدن، هر دو نفرشان از نفس افتاده بودند. مردی که داشت غرق میشد، به نجاتدهندهاش گفت: احمقِ دیوانه، چرا من را از باتلاق در آوردی، من آنجا زندگی میکنم.
زندگی ماندگار در باتلاق، بازی ماهرانه برخی آدمها است، که شوربختانه کم نیستند. جواد یکی از آنها بود. دلش میخواست مهندس شود. مکانیک بخواند. مکانیک که میگفت، شوق در چشمانش بند نمیشد. پدرش نگذاشته بود، دبیرستان ثبتنام کند. کارگر نانوایی شده بود. اولین بار که پیشم سفرهدل را باز کرد، گفتم
شبانه بخوان. متفرقه. تسلیم آتش تنور نفهمی نشو.
گفت چشم.
وقت رفتن پاهایش روی زمین بند نمیشد. فردا شب دوباره آمد. بیحال. اشکناله. همان داستان.
یکسال پول پسانداز کن، بعد برو روزانه بخوان.
چشم.
پسفرداشب.
نمیروم سرکار.
نرو.
شبی دگر.
پدرم مرا بیچاره کرده، میزنمش.
هیچوقت داستانش تغییر نکرد. مشورتها فقط مخدری بود که حالِ شبهایش را خوب کند، وگرنه صبحها، ذهنش پر از لولههای طویل فاضلاب بود. پر از دیوارهای مدرسه. پر از جادههای هموار آسفالته. پر از راحتطلبی. جایی برای وزوز زنبوران نداشت. نمیخواست فکر رهایی را به حرکت در آورد و روحش را وسیع کند.
«تاج قربانی»
به قول سهیل رضایی در گفتوگو با محمدرضا شعبانعلی، این آدمها هر کدامشان، آرتیستی در بازی “تاج قربانی“ است. حجم ناکامیاش را میشناسد. نمی گذارد کسی صحنهی نمایش بیچارگی را از او بگیرد، به این بهانه که میخواهد او را با نردبان به روی پشتبام آرزوهایش بفرستد. در حالی که او پلههای زیرزمین خانهی تاریک خودش را با همهی خطراتش می شناسد. بدیهی است، که حاضر نیست آنرا با خطر سقوط از نردبان ناآشنای رو به آسمان عوض کند. شاه قربانی، این ناکامی امن را دوست دارد. پشت این دیوار تلی از “جسدگفتار استادهایی” است که پای صحبت هایشان چند جلسه نشسته است و درس هیچکدام را تمرین نکرده است.
مدتهاست، بلیط نمایش «تاج قربانی» این آدمها را تا بتوانم نمیخرم. کلامی، راهکاری، دلی به یک نوبت هزینه میکنم. سپس صبر میکنم، ببینم به قول سهیل فهمید که آدم در زندگی باید یک صدایی داشته باشد. اگر این چنین بود، گام و گفت را ادامه میدهم. بوق. بوق. بوق.
سیویکم خرداد ۱۴۰۳– تهران
#یادداشت #تاج_قربانی