«آزمایشگاهنوشت» داستانهایی است که در آزمایشگاه اتفاق میافتد. تلخ و شیرین. کمدی و درام. بیماری و شفا. حکایتهایی که یک پا در واقعیت دارد، پایی دگر در خیال. شباهتها در «آزمایشگاهنوشت» اتفاقی است.
«زینب»
زنی جوان با شبحی از زیبایی بود. موهایی یکدست سپید. لاغر. لباسهایی تمیز اما دنیادیده. زندگیاش دو نیمه بود. پیش و پس از سالهای جهانگیری کرونا. همسرش مبتلا به کرونا شده بود. گرفتاری پیشرونده ریهها و پس از دو هفته مرگ. با دو بچه، پسری ۱۸ ساله و دختری ۱۰ ساله تنها مانده بود. پسرش سردردهای شدید میگیرد. تشخیص تومورمغزی.
پولی برای هزینههای عمل و بیمارستان نداشتم. نمیتوانستم خانه را هم بفروشم. این یکی بچه را چه کنم؟
گفته بود هر چی میخواهد بشود.
دخترم گفت، شما چه جور آدمهایی هستید. وقتی پول ندارید، برای چی بچهمیآورید؟
ششم تیر ۱۴۰۳–
.
«سهراب»
پسری ۴ ساله است. کلاه لبهدار به سر گذاشته است. سرطان خون دارد. حرف کم میزند. بیشتر هم تک واژه.
خوبی؟
نیستم.
وقتی چین در پیشانیاش میاندازد، کسی که نداند، فکر میکند، چینها را با ماژیک کشیده است. عادت دارد روی بدنش نقاشی میکند. دست، پا و صورت.
دوستیم؟
دوستیم.
روی دست من هم نقاشی میکشی؟
میکشم.
روی ساعد دستم یک دایره بزرگ کشید با چند تا دایره کوچک.
این کیه؟
منم. فراموشم نکنی.
پنجم تیر ۱۴۰۳– شهرکرد
.
«گلزار»
زنی جثه درشت بود. جواب آزمایشهایش را که گرفت، گفت روی پا و شکمش لکههای خونمرده قهوهای ظاهر شده است. نشانم داد، پتشیهای* وسیع بود. فوری گفتم برایش آزمایش تکمیلی بگذارند. بیقرار بود. کفِ دستهای رنگِ حنا گرفتهاش را به هم میمالید. گفت
«سینهام میسوزد. نمیتوانم به کسی چیزی بگویم. تف سربالاست.»
خنده از صورت گلزارخانم رفت. رنگ چارقد کرم با حاشیه قهوهایاش به سیاهی مانتویش نزدیک شد.
همسرتان هستند؟
«کاش نبود. پسرعمهام است. زیر یک سقف جدا از هم زندگی میکنیم. هشتاد سالش است. یک کلمه حرف خوب میزند، یک کلمه ناسزا. طلا و هر چه داشتم، دادم فروخت، این خانه را خرید. از وقتی بازنشسته شده، صبح تا شب میگوید برو بیرون، یا کرایه خانه بده. فرش را از زیر پایم میکشد، داد میزند، مال من است، کرایهاش را بده. لامپ اتاق را خاموش میکند، پول برق از من میخواهد. سینهام میسوزد. ۷۵ سالم است. توی این سن دیگر تحمل مشت و لگد و ناسزا را ندارم.
چهارم تیر ۱۴۰۳– تهران
*پتشی نوعی خونمردگی شکل لکههای ریز ناشی از خونریزی در زیر پوست یا غشاهای مخاطی است. اغلب لکههایی بنفش، قرمز یا قهوهای رنگ است.
.
«سامان»
پسر شش سالهای بود، با کمی اضافه وزن. موهای مجعد. تبدار. تیشرت آبی روشن به تن داشت، با یک شلوارک مشکی. بدون هیچ مقاومتی روی صندلی خونگیری نشست.
«شما راحت خونام را بگیرید. تکان نمیخورم. میدانم کمی درد دارد، اما دردش از دندانهای جوجوی تو تنم خیلی کمترست. من بزرگ شدم، گریه نمیکنم.»
خونگیری که تمام شد، کمی رنگش پریده بود.
«مامان، عیبی ندارد، الان یک خرده گریه کنم؟ هنوز هم پسر شجاع تو هستم؟»
دوم تیر ۱۴۰۳– تهران
.
«محمود»
آزمایش نداشت. تیشرت قرمز با شلوار لی آبی پوشیده بود. موهایش خیلی کوتاه بود. ماشین نمره ۴. سبزهرو. همراه مادرش آمده بود. گفتم چند سالته؟ دهانش را نزدیک گوش مادرش کرد. مادرش گفت، چهارونیم سال.
«آقای دکتر، من امروز حالم خوبه، آزمایش ندادم.»
سیویکم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
«مامان»
زیر چشمِ چپش کبودی پهن بیقاعدهای بود. نگران شدم.
«کار نوهام است. سردم بود. دخترم رویم پتو انداخت. یکدفعگی سرش را از زیر پتو در آورد. تکان خوردم. ترسید. تیر زد. مادرش کتکش زد. خیلی گریه کرد. گناه دارد، قربانش بروم، همهاش ۳سالش است.»
شش ماه خانه دخترش میماند، تا بهتر شود. نگران جواب آزمایشاتش بود.
«بدن سالمی ندارم. هر چی به درد بخور بوده، از تنم در آوردند.»
منظورش رحماش بود. احساس میکرد، زنانگیاش نقص برداشته است. «میخواهند طحالم را هم در آورند. توی آزمایشم چیزی هست؟»
چیز واضحی نبود. گلبولهای قرمز و پلاکتهایش طبیعی بود. مختصری کاهش گلبولهای سفید.
«تقصیر ماشین شاسی بلندِهمسایه بود که طحالم اینجوری شد.»
به شما زد؟
«نه، از کنارم که رد شد، سوت زد. حالم بد شد. افتادم. با این سن میترسم عمل کنم.»
۶۷ ساله بود.
شما که هنوز سنی ندارید.
«این سن خودم نیست. مال خواهرم است. چند سال قبل از من مرده بود. شناسنامه او را برایم گذاشتند. اسمش مامان بود.»
خانم مامان باپسرعمویش ازدواج کرده بود.
«با هم خیلی خوبیم.»
اسمش را که میبرد، شمیم عشق آزمایشگاه را پر میکرد. لهجه ترکی شیرینی داشت.
«آزمایشاتم چطوره؟»
خوب است. بزنم به تخته از آزمایشات من هم بهتر است.
«راست میگویی؟»
خنده تمام قرص صورتش را پر کرد، درست وسط روسری آبی طرحِ بتهجقهاش.
سیام خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
«عفت»
آمده بود، جواب آزمایشهای مادرش را بگیرد. دیدم انگشتان هر دو دستش از شکل طبیعی افتاده است. خانمی در حدود ۴۵ سال بود. لاغر، خسته. چادر سیاه سرش بود. از مدلهایی که آستین دارند. بقیه لباسهایش هم تیره بود.
«روماتیسم دارم. دوسال است، آزمایش نمیدهم. دارو نمیخورم. پول ندارم. انگشتانم به سختی تکان میخورند.»
دو تا بچه داشت، یکی جوان و دیگری نوجوان. چند روزی بیکار شده بود.
«دیدم، پسرم تا لنگ ظهرمیخوابد. ساعت ۸ صبح بیدارش کردم. روز سوم به من گفت، چرا برای خودت یک کار پیدا نمیکنی، نیافتی به جان ما.»
به چینهای صورتش دست کشید و چند لحظهای با دستانش به فکر فرو رفت.
«سلامتی، جوانیام را گذاشتم بزرگشان کردم. دریغ از ذرهای سپاسگزاری.»
پشیمانی را توی چشمانش میخواندم.
«بچههای الان خیلی بیمعرفتند. خیلی. دیر فهمیدم.»
بیستونهم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
«ریحانه»
گفت توی خانه حرامزاده صدایم میکنند. اسمم را کسی یادش نیست.
دستش شکسته بود. لبش پاره. پیشانی زخم. آزمایش حاملگی داشت. پدر و برادرانش بیرون آزمایشگاه ایستادند. مادرش کنارش بود. زیر لب آرزوی مرگش را میکرد. با بچههای نمونهگیری که تنها شد
گفت اگر جواب آزمایشم مثبت شود، اینها مرا میکشند.
دانشجوی کارشناسی بود. ترم آخر. سوار ماشین گذری شده بود. راننده وحشیانه زده بودش. دستش را شکسته بود. بعد هم تعرض. بیهوش پیدایش کردند. پدر و برادرانش بقیه جاهای سالم مانده بدنش را له کرده بودند. جواب آزمایشش منفی بود.
یکماه بعد دوباره او را آوردند. باز هم تست حاملگی.
دیگر نگذاشتند دانشگاه بروم. برایم شوهر پیدا کردند ۲۷ سال بزرگتر از خودم. زنمرده با ۴ تا بچه. توی روستای زادگاه بابام.
نمیخواست ازدواج کند. میترسید بکُشنش.
توی خانه همه مرا حرامزاده صدا میکنند. انگار با همین نام به دنیا آمدهام.
بیستوهفتم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
«یدالله»
خون مرا داخل شیشه کردید، پول هم میخواهید؟
خندهاش زیر آن سبیل سفید، ضرب جدیت کلامش رامیگرفت. مردی ۷۵ ساله با پیراهن راه راه سپید و شلوار پارچهای طوسی. گفتوگویمان گُل انداخت.
پروفسور تنهایی بد دردی است.
آشپز بود. ایرانیپز. آشپز بیمارستان. کار نمیکرد.
دستم مال خودم نیست. بچههایم گرفتار زندگی خودشان هستند. الحمدالله تحصیل کردهاند. سربراه. خودم از وقتی زنم مرده، تنهایم.
اشک کلامش را برید.
هیچیاش نبود. صبح برای نماز صدایم کرد. آقا یدالله. آقا یدالله. آقا یدالله. بلند شو. این بار آخری است که صدایت میکنم.
بلند میشود. دولا راست میشود. میخوابد.
ظهر گفت برو باقالیها را از یخچال بیار. گفتم خودت بیار. تلویزیون نگاه میکردم.
همسرش غذا را آماده میکند. قرار بود، بچهها برای شام بیایند.
آمدند. خوردند. گفتند. خندیدند. چایی برای همه ریخت. نشست. همهمان را نگاه کرد. پسرم پرسید: مادر خوبی؟ خوبم.
سرش خم میشود. تمام. اشک چهرهاش را خیس کرد.
ببخشید. ناراحتتان کردم.
خودت را سرزنش نکن. یکسره با خودت کلنجار نرو، چرا روز آخر به حرفش گوش نکردم. اگر حواسم بود، اگر، اگر. مهم این است که همدیگر را دوست داشتید.
دوستش داشتم. پنجاه سال. الان خانه خالی است. نمیدانید پروفسور، تنهایی بد دردی است.
بلند شد. خنده به زیر سبیلش برگشت.
پول خونم را که توی شیشه کردهاید بدهید بروم.
بیستوششم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
«سمیه»
آزمایش کامل ادرار پسرش را اورژانسی میخواست. آزمایشگاه دیگری، پروتئین در ادرار گزارش کرده بود. نگرانی تمام چهره دلنشیناش را از رمق انداخته بود. آزمایش اورژانسی انجام شد. درست بود. بچه دفع پروتئین در ادرار داشت. شنید. از هم پاشید. اشکهایش خیال توقف نداشت. چند قطرهای روی مانتوی زرد آفتابیاش چکید. جعبه دستمال کاغذی را جلویش گرفتم. برداشت. گفتم
زیاد فکرهای بد به دلت راه نده. بیشتر وقتها علت مهمی ندارد. تب، استرس، ورزش. چاقی یا به دنبال بیماریهای دیگری مثل دیابت. گاهی هم ناشناخته. معمولاگذرا و خوشخیم است. باید پیگیری کنید.
گفت: «۳تا بچه دارم. این یکی خیلی فکرم را مشغول میکند. درسش خیلی خوب است. شاگرد اول، کتابخوان. اما، درست غذا نمیخورد. با التماس و تمنا پای سفره مینشانمش.»
گفتم: «چه بسا، در رقابت با بقیه، توجه تو را اینجوری جلب میکند. به ویژگیهای برجستهاش بها بده، بازی غذا نخوردن را کنار میگذارد.»
گفت: «امتحان میکنم. من یک مادر ۲۶ سالهام. خیلی زود ازدواج کردم. پسر بزرگم ۱۰ ساله است. دخترکوچکم ۳ ساله.»
دلم میخواست به او بگویم فقط مادر نباش، برای تو زود است، یادت برود که خودت و آرزوهایت هم چشم انتظار التماس و تمنای تو هستند. مگذار زیر تن مادریات له شوند. شاید هم گفتم. یادم نیست.
بیستوچهارم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.