داستانک «به دنیا آمد، سه بار»
به دنیا آمد. روز دیدار عمومی بود. رعیت، اشک شوق میریخت. خَم میشد. دست ارباب را میبوسید. نوبت او رسید. به دست نگاه کرد. پوستی کهنه داشت . خم نشد. دست را نبوسید. کتک خورد. آسمانی شد. دوباره به دنیا آمد. دختری زیبا دید. دل باخت. جلو رفت. دختر را بوس کرد. کتک خورد. […]