داستانک با کلمات برشی از قصهی غافلگیرانهی زندگی را تعریف میکند. خیلی کوتاه. داستانکنویس به سنت تاریخی زیست بشر، ارزش واژه را میداند.
داستانک «نامیرا»
حاکمی اندیشه به جاودانگی شخم میزد. آب حیات را نشانی نبود. نیکنامی سعدی به نام زده بود. کوروش حقوق بشر. انوشیروان دادگری. مهاتما سادهپوشی. نلسون بخشش بیفراموشی. درنگ جایز نشمرد. فرمان داد سکه به نام جاوید ضرب کنند.
بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «به وقت بوق سگ»
گروهبان دوم یاور، خواب دید که توی خانه مشغول تمیزکردن اسلحهاش است. سهراب، پسرش سرش به بازی کامپیوتری True Crime گرم است. نعیمه، زنش دارد داخل آشپزخانه چای دم میکند. بیخبر تیر از هفتتیرش در میرود، صاف میخورد وسط پیشانی نعیمهجان. گروهبان از خواب در جا پرید. قصه برای زنش تحریر کرد. قرار گذاشتند همزمان دیگر نخوابند. افزون بر آن هر یک بخفتند، دیگری بر بالین نشیند و زنهار به گوشِ خواب ریزد که یاور تیر نزن. نعیمه تیر نخور. چون شب جان گرفت، به پیمان ماندند. سهراب خسته بود، در ساعتِ بوق سگ خوابید.
نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «افزایش»
۹۴، ۹۵، ۹۶، ۹۷، جمعه صبح. ۹۸. ۹۹. ۱۰۰. شبهای فرد. ۱۰۱. ۱۰۲. شبهای زوج. ۱۰۳. ۱۰۴. صبحهای فرد، زود. ۱۰۵. ۱۰۶. صبحهای زود زوج. ۱۰۷. تعطیلات با شاهین. ۱۰۸. شبها با یعقوب. ۱۰۹. صبحها بافرهنگ. ۱۱۰. تعطیلات، صبح یا شب با هر خری که پیدا شد. ۱۲۰. نیازی نیست بیخودی نگران اندازه دورشکمام باشم. من که هیچوقت از خانه بیرون نمیروم.
هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۳–تهران
.
داستانک «بیخانمان»
بیپول بود. بیکار. بیخانه، گرسنه. توی سیاهی شب، اطراف خانه را نگاه کرد. کسی نبود. پیاله پیاله تاریکی* سر کشید.
هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
*کتاب واقعیت رویای من است سرودهی بیژن نجدی
.
داستانک «باردار»
دکتر آزمایشگاه، اسمش چی بود؟ جاوید، آره دکتر جاوید. صدای گرم و آرامی داشت. گفت،
جواب آزمایش مثبت است.
نفهمیدم.
معنیاش چی میشود؟
یعنی به احتمال زیاد شما حامله هستید و قرار است جهان زندگیتان عوض شود. هر چند گاهی هم میتواند نشان نوع خارجرحمی حاملگی باشد یا حتی بچهخوره. ولی شما فکر بد نکنید. به قسمتهای خوب این اتفاق فکر کنید. بارداری برای خانمها یک زیست تازه است. ناگهان خودِ زن بودنتان را یکجایی جا میگذارید و مادر میشوید. دیگر رهایی سابق را نخواهید داشت. سیگار، دارو، شیرینی و ورزش همه باید حساب شده باشد. بچه درونتان شروع به رشد میکند و بزرگ میشود. نخست اندازه یک گندم، سپس یک صدف کوچک، یک پاککن، یک کفدست و بعد به تدریج شروع به تکان دادن دستوپا میکند*. لگد میزند. انگشت شستش را میمکد و شما میفهمی که پسر است یا دختر. میل به خوردن چیزهای عجیب و غریب پیدا میکنید. هزینههای زندگیتان تغییر میکند. آزمایش، سونوگرافی، دارو، پزشک و لباسهای تازه. به تکان خوردنش عادت میکنید. وقتی ساکت است، نگران میشوید. خیلی بیشتر از آنکه نگران تنگشدن لباسهایتان، ترکخوردن پوست، یا دردِ زایمان باشید.
صدایش را دیگر درست نمیشنیدم.
امیدوارم برای شما اتفاق خوبی باشد.
نبود. آمادگی باردار شدن را نداشتم. حالا مجبورم بگردم ببینم میتوانم یک بابا برای بچه پیدا کنم.
شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
*کتاب کاش کسی جایی منتظرم باشد نوشتهی آنا گاوالدا
.
داستانک «زیبا»
همین اول بگویم من زیبام. زیبا هم برای بیان من کم است. خیلی خیلی خیلی زیبام. بینهایت. هر کسی مرا میبیند، میخواهد با من باشد: پیر، جوان و نوجوان. حتی برخی خانمها. برایم عجیب نیست که مردم، همراهانشان را یکجوری دستبهسر کنند که با من باشند. همه زیبایی را میشناسند. اما شما متفاوتید. از اولی که دیدمتان، نگاهتان به زیر بود. حتی یک لحظه هم سر بلند نکردید، مرا نگاه کنید. گفتم شاید متوجه دررفتگی جوراب شلواریام شدید. اما، نه، آن جلوی چشم نیست، نمیتوانید ببینید. نابینا که نیستید؟ مطمئن بودم. چشمانتان چه رنگ جالبی دارد. نمیتوانم توصیفش کنم. یک چیزی بین سبز آبی عسلی است. من را یاد تابلوی گندمزار با درختان سروِ ونگوگ انداخت. راستی یادم رفت خودم را معرفی کنم. من فیروزهام. فیروزه نیشابوری، استاد نقاشی. شما؟ گفتید فرشته. چه جالب، فرشته. مرسوم نیست اسم فرشته را روی مردها بگذارند، فرشته چی؟
پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «هوادار»
بابا دلش نمیخواهد با مادر مخالفت کند. به ما هم اجازه نمیدهد. نمیگذارد توی کوچه برویم. تلویزیون نگاه کنیم. با دوستانمان چت کنیم. شب بیدار بمانیم. همه گوش به فرمان مامان. یادم نیست آخرین باری که کسی با مادر مخالفت کرد، کی بود. شاید، همان موقعی بود که مادر یکماه پول سیگار بابا را نداد.
چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «سعی»
شمیم غذا دوباره توی آشپزخانه قدم میزند. آهنگ مرا ببوس با صفحه گرامافون قدیمی میرقصد. کتوشلوار زنانه مشکی مازارتی پوشیده است. موهایش را مشکی کرده و ساده پشتسرش ریخته است. جلوی آینه میایستد لبهایش را با رژ صورتی آشنا میکند. ادکلن جیلو به مچ دستهایش میزند. لیوانی شربت میریزد جلوی من میگذارد. برای خودش گیلاس را از آب خنک پر میکند. شمع روی میز را شعله میبخشد. هشت کتاب سهراب را باز میکند. در گلستانه میخواند. نمیگذارم تمام کند. پولش را میدهم برود.
سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «قسم»
قبرستان باغوحش مردههاست. آنجا کردهاندِشان توی قفس*. مادرم که مُرد. شب یواشکی رفتم درِ قبر را بکنم، آزادش کنم. نشد. گیر افتادم. مشت و لگد زدم به همهشان. گریه کردم. نگذاشتند. قسم خوردم قوی و پولدار که شدم برمیگردم، مادرم را آزاد میکنم. قدرت را به دست آوردم و یک عالمه پول. اما چند دهه دیرتر از آن که فکرش را میکردم. رفتم باغوحشِ مردهها، سر قبر مادرم. دستور دادم سنگِ قبر را برداشتند. خاک قبر را با مشتی استخوان بیرون ریختند. مادرم نبود. قبرکن گفت، مادرت به قفس عادت نداشته، نمانده. همان شب اول یواشکی زده بیرون، به بهشت رفته است. خندهام گرفت. نمیدانستم با این همه پول و قدرت حالا چکار کنم. رفتم داخل قبر خوابیدم.
دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳– تهران
*کتاب مونته دیدیو کوه خدا نوشتهی آری دِلوکا
.
داستانک « دستکش»
شنیده بود روزگار خطِ کفِ دستِ خیلیها را ساییده است. نمیخواست این اتفاق دهشتناک برای او بیافتد. همیشه دستکش میپوشید، حتی وقت خواب. هر شب مینشست، بین خطهای کفِ دستِ راستش گردش میکرد. خطعمرش دراز، خط عشق قلنبه، سه تا بچه و ثروت فراوان. آن شب، صدای سوتی شنید و کف دست راستش دیگر نبود.
یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳–تهران
.