داستانک «شاید زیر پوست شهر»
میترسید. دوباره، نه، صدباره، از پنجره بیرون را نگاه کرد. شهر، شبیه زندگیی که می شناخت، نبود. در کوهستان بال زدن، در دشت رقصیدن، به رودخانه پا زدن، نشان سرزندگی بود. پشت پنجره، مردم افسرده به نظر میرسیدند. دستها، با هم قهر بود. کسی با کسی حرف نمیزد، شتاب داشتند. گوشها، از گوشی پُر بود. […]