Dr.Mahmoud Javid

داستانک «شاید زیر پوست شهر»

بدون پاسخ/5

می‌ترسید. دوباره، نه، صدباره، از پنجره بیرون را نگاه کرد. شهر، شبیه زندگی‌ی که می شناخت، نبود. در کوهستان بال زدن، در دشت رقصیدن، به رودخانه پا زدن، نشان سرزندگی بود. پشت پنجره، مردم افسرده به نظر می‌رسیدند. دست‌ها، با هم قهر بود. کسی با کسی حرف نمی‌زد، شتاب داشتند. گوش‌ها، از گوشی پُر بود. چشم‌ها، از دیدن هم، حذر داشتند. دختر می‌ترسید، می‌ترسید پا از خانه بیرون گذارد. در خود حبس بودن، سیاه پوشیدن را نمی‌فهمید. شاعر بود. گل، درخت، آب، باران، آسمان، رنگین کمان، پرنده، ماهی، حیوان، انسان، زندگی، آزادی را دوست داشت. با لبخند زدن، گام زدن و دوست داشتن آشنا بود. پشت پنجره، شبیه زندگی‌ی که می شناخت نبود. می‌ترسید، می‌ترسید پا از خانه بیرون گذارد. اما، نمی‌خواست، پشت پنجره بنشیند، تا آخر عمر، به خودش، دروغ‌های خوشرنگ بگوید. شاید، زیر پوست شهر، زندگی‌ی دیگری در جریان باشد. ایستاد. ترس را هُل داد. بیرون آمد. به آدم ها «درود» فرستاد. «وقت به شادی» پاسخ گرفت. نفس کشید، نفس کشید، با همه تن، نفس کشید.

دکترمحمودجاوید 

دوازدهم مهر ۱۴۰۱- تهران

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *