داستانک «احساسات زنگ زده»
احساساتش زنگ زده بود. از شادی هیچ بچهای به ذوق نمیآمد. کودکی که سر چهار راه، شیشه ماشینها را تمیز میکرد، افسردهاش نمیکرد. از دیدن بادکنکها، شوق پرواز، درونش حس نمیکرد. احساساتش زنگ زده بود. آبِ جویها، تازهاش نمیکرد. از گریه مادری، شوکه نمیشد. زیبایی هیچ زنی، عشق را به یادش نمیآورد. احساساتش زنگ زده بود. باید […]
پونتیلای عاقل یا مست
کتاب گنج پنهان است. تا کتاب را ورق نزنید. «روحِ تشنه دانستن، زیستن» سُر نمیخورد، وسط برگهای کتاب. گنج، بیتلالو، هرگز کشف نمیشود. شروع کتابها، همانند برقِ سکههای زرین است. آدمی را مست میکند،شیفته به دنبال خودش به جزیره گنج میکشد. گاهی شروع کتابها را نقل میکنم، شاید شما هم شیفته خواندنآن کتاب شدید. ارباب […]