داستانک «شبِ طویل»
حاجی، حضار را با سخنانش جادو کرد. ماشین نداشت. امشب هم افتخار میداد؛ یکی او را برساند. مردی پیدا شد. مرد خوشهیکل، شکم برآمده، سبیل تا بناگوش در رفته بود. رخصت خواست. حاجی اجازه داد؛ تا مرد او را برساند. مرد هم، ماشین نداشت. دست دور کمرِ حاجی انداخت. پیاده راهافتادند. شب طویل بود. حاجی، […]
داستانک «توی ویلچر مچاله شد»
روی ویلچر نشسته بود. خواب را ول نمیکرد. دردِ لَختی، تَنِ تنبلش را گرفته بود. صدای وزش باد، نمیآمد. پنجره بسته بود. آوایی ناآشنا، شیشه پنجره را میکوبید. خُشکیِ دست هایش را شکست. ویلچر، به سوی پنجره راند. پنجره را گشود. صدای زنی پُر قدرت، زندگی را به داخل خانه هل داد. ترسید. پنجره را […]