روی ویلچر نشسته بود. خواب را ول نمیکرد. دردِ لَختی، تَنِ تنبلش را گرفته بود. صدای وزش باد، نمیآمد. پنجره بسته بود. آوایی ناآشنا، شیشه پنجره را میکوبید. خُشکیِ دست هایش را شکست. ویلچر، به سوی پنجره راند. پنجره را گشود. صدای زنی پُر قدرت، زندگی را به داخل خانه هل داد. ترسید. پنجره را بست. توی ویلچر مچاله شد. راستی، چند وقت بود که پا به خیابان نگذاشته بود؟ یادش نمیآمد. دستی به موهایش کشید. صاف نمیشدند. ویلچر، به سوی آینه راند. در آینه به خودش نگاه کرد. آینه کدر بود. چهره اش را مات نشان میداد. دستی به صورتش کشید. راستی، چند وقت بود که ریشش را نزده بود؟ یادش نمیآمد. خودش را نشناخت. ناگه، تصویر خواهرش در آینه ظاهر شد. حاضر شده بود. مرتب، تمیز، خوشرنگ، به همان شادابی همیشگی. خواست به خواهرش بگوید: تابستان است. بیرون نرو. هنوز در هوا آتش است. دهانش قفل شده بود، راستی، چند وقت بود که حرف نزده بود؟ یادش نمیآمد. خواهر در را باز کرد. پا بیرون گذاشت. هوای آزاد، اتاق را پُر کرد. پسر لرزید. توی ویلچر مچاله شد. خواهرش برگشت. گفت:داداش! دست از مسخره بازی بردار. از روی ویلچرِ بابا بلندشو؛ این بار، با من بیرون بیا.نگاه خواهر، پاهایش را گرم کرد. بلند شد. خواب را ول کرد.
دکترمحمودجاوید
یکم مهر ۱۴۰۱-تهران