حاجی، حضار را با سخنانش جادو کرد. ماشین نداشت. امشب هم افتخار میداد؛ یکی او را برساند. مردی پیدا شد. مرد خوشهیکل، شکم برآمده، سبیل تا بناگوش در رفته بود. رخصت خواست. حاجی اجازه داد؛ تا مرد او را برساند. مرد هم، ماشین نداشت. دست دور کمرِ حاجی انداخت. پیاده راهافتادند. شب طویل بود. حاجی، سواد منزل دید. خوشحال شد. از مرد خوشهیکل، خداحافظی گرفت. مرد اخم کرد. دهان به گلهگشود: «لوطی، مخلصتم، ما شوما رو رسوندیم، شوما نمیخوای داداشت رو برسونی؟» حاجی، به سختی، کمر راست کرد. دست در بغل مرد انداخت؛ پیاده راه خانه مرد گرفتند. شب طویل بود. سواد منزل مرد پیدا شد. حاجی نفس تازه کرد. خداحافظی گرفت. مرد صدایش زد: «لوطی، مخلصتم، شوما ما رو رسوندی، اُفت داره واسه داداشت، شوما رو نرسونیم» مرد دست در کمر حاجی انداخت. راه به اتفاق پیمودند. شب طویل بود. ماه در آسمان می خندید. میان دو منزل، حاجی پا بر زمین سفت کرد. گفت: « برادر، میان راهیم؛ هر کس، باقی راه خانه خود را ، تنها رود» مرد، روی حاجی را بوسید. غزلخوان برفت. شب طویل بود. حاجی خانه رسید. صبح برخاست. از مرد، احوال گرفت. چشمهای مرد، هنوز از خمار مستی، خوابآلود بود.
دکترمحمودجاوید
دوم مهر ۱۴۰۱-تهران