Dr.Mahmoud Javid

داستانک «استخوان‌هایش، پوستش را فشار می‌داد»

بدون پاسخ/5

اتوبوس همه آدم بود. صندلی‌ها پُر بود. جای سوزن انداختن نبود. پیرمردی ایستاده بود. استخوان‌هایش پوستش را فشار می‌داد. ناخوش‌حال بود. داشت می‌افتاد. نشسته‌ها همه سر در موبایل داشتند. مردی ایستاده، به درد، بلند گفت: بد زمانه‌ای شده است، کسی به فکر کسی نیست. جوانی که نشسته بود، تلخند زد. آقایی که پشت سر جوان نشسته بود؛ با تشر گفت: بلندشو جوان، نمی‌بینی پیرمرد دارد از پا می‌افتد. جوان سر در موبایل ماند. کامل‌مردی جلوتر نشسته بود. ریشی انبوه داشت. زیر لب چیزی گفت. مردِ کنار دستی جوان، او را نصیحت کرد: بلند‌شو پسرجان، از ریش‌های این آقای محترم حیا کن. جوان، سر در موبایل گفت: فاتحه خواندم به ریش همه مردهای محترم. اتوبوس ساکت شد. صورت کامل مرد، سرخ شد. پیرمرد از حال رفت. جا برای افتادن نبود. 

دکترمحمودجاوید 

هفدهم شهریور ۱۴۰۱-تهران

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *