داستانک با کلمات برشی از قصهی غافلگیرانهی زندگی را تعریف میکند. خیلی کوتاه. داستانکنویس به سنت تاریخی زیست بشر، ارزش واژه را میداند.
داستانک «تشخیص»
لام* گستره سلولهای خونی دخترش را زیر میکروسکوپ میگذارد. نگاه میکند. به دخترش زنگ میزند. آماده شو. میرویم شهر بازی اِرم. هر وسیلهای که خواستی سوار میشویم، ترن هوایی، کاترپیلار، سقوط آزاد، تاب پرنده، ستاره گردان.
سیام فروردین ۱۴۰۳–تهران
*تیغهای شیشهای مستطیل شکل که در آزمایشگاه استفاده میشود.
.
داستانک «بینام»
دیگر تحمل این را ندارد که مثل کاغذِ توالت با او رفتار کنند. خودش را کثیف میکند.
بیستونهم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «عذاب وجدان»
گاهی با زنها بیرون میرود*. پیر، میانسال، جوان. گاهی با مردها. حتی گاهی با نوجوانان. وقتی تنها میشود. به خودش میگوید: دست خودم نیست. آنها خودشان میخواهند. وگرنه همان دقایق اول میفهمند. من یک تورلیدر کرولالم.
بیستوهشتم فروردین ۱۴۰۳– تهران
*کتاب باعث و بانی نوشتهی کیممونزو
.
داستانک «مسئول بایگانی»
زنی است مجرد، قدبلند و زیبا، با صورتی زنده و بشاش*. میتوانی به بهانه گرفتن یک پرونده با او آشنا شوی. کارمند تازهوارد پذیرفت. وقتی در اتاق بایگانی را پشت سرش بست. صدای ترکیدن خنده اداره را پشت سرش شنید.
بیستوهفتم فروردین ۱۴۰۳– تهران
*کتاب باعث و بانی نوشتهی کیممونزو
.
داستانک «علمالعمل»
پسری MBA خوانده، به وقت شباب هدفگذاری پیشه کرد. سرای برجسا ۷ تا. راهوار هیبریدی از کمپانی معظم تسلا ۱۲ تا. منزل ییلاقی ۵ تا. قشلاقی: ۳ تا. آپارتمان به کناره دریا در بلاد کفر: ۱۴ تا. از این قِسم پُر ببافت. بر رُقعه نُت آیفون به سیو زد. خردهای انگشتِ تفکر بر ملاج بکوفت، که این عاقبتنگاری چون شود؟ لامپایی برسرش اَلو بگرفت. فهرست بیوهزنان مالانبوه جهانخورده گوگل کرد.
بیستوششم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «خونگیری»
چرا امروز؟ همین صبحی که مثل شب تاریک است، باید از آسمان برف بفرستی. پس این چند ماه که مرخصی بودم چکار میکردی؟
عادت دارد همیشه به یکی غر بزند. صبح، بستنِ زنجیر چرخ وقتش را گرفت. حالا باید سریعتر کار کند. ۸۰ نمونهی خون را بگیرد. حداکثر تا ساعت ۷ صبح. فهرست بیماران را چاپ میکند. برچسبها را هم. لولهها را میشمارد: آزمایش کامل خون ۸۰. آزمایش انعقادی ۲۶. آزمایش سرعت رسوب خون ۳۴. لوله لخته ۸۰. سرنگ ۹۰ تا. غر میزند.
مردم رگ درست و حسابی ندارند.
راه میافتد. تند. سُر میخورد. تعادلش را حفظ میکند. برف لعنتی. به آسمان نگاه میکند. با احتیاط به سمت بخش داخلی میرود. بعد جراحی زنان آی.سی.یو قلب. بالای سر هر بیماری که میرسد مشخصات را تطبیق میدهد. شمارهی تخت، مچبند، اسم. میداند هیچوقت نباید بگوید شما فلانی هستید؟ شاید مریض گیجِ خواب باشد، اشتباهی سر تکان دهد. برخی بیماران سخت بیدار میشوند. بعضی معلوم نیست مچبندشان را چکار کردند. بدتر از همه آنهایی هستند که رگ ندارند. غر میزند.
شما برای چی بیمار میشوید؟
دارد دیر میشود. ساعت مثل اینکه دنبالش کردهاند. غر میزند.
دستشویی داری؟
هنوز بیست نفر ماندند. بخش قلب لامپش کمنور است. تخت شماره هفت. احمدچمنگلی. ۷۵ ساله. پتو را روی سرش کشیده است. یکی از دستانش از تخت بیرون زده است. مچبند ندارد. تکانش میدهد. جواب نمیدهد. دیرش شده. شماره تخت درست است.
احمد آقا احمدآقا. هوم. چمنگلی؟ هوم.
پوست دستش صاف است. رگهایش لغزنده نیستند. راحت سرنگ داخل رگ میرود. لولهها را پر میکند. محل خونگیری را چسب میزند. بیمار غلت میزند. پتو از روی سرش کنار میرود. زنی با موهای بلند است. غرمیزند.
بعضی آدمها شورش را درآوردهاند. اسم احمد را روی خانم میگذارند.
بیستوپنجم فروردین–
.
داستانک «سوسن»
هر کجا نگاه میکرد، خاطرات سوسن بود.
با سوسن در حافظیه شیراز داخل قاب بزرگ دیوار اتاق خواب. کنارکشتی یونانی کیش، آرامگاه فردوسی، پل خواجوی اصفهان، ایلگلی تبریز. مرداب بندرانزلی، آبشار کوهرنگ. همه با سوسن در قابهای کوچک راهرو، پذیرایی و اتاقها.
پرده مبل میز ناهارخوری یخچال ماشین لباسشویی تلویزیون. همه و همه حتی خانه انتخاب سوسن بود. خاطرات سوسن همه جا بود. توی دستانش قلبش زیر پلکهایش. مشاور توصیه کرد، خانهاش را عوض کند، تا سوسنِ وجودش کم شود. آپارتمان جدید گرفت. دقت کرد همهی قاب عکسها پرده مبلمان وسایل مثل خانهی با سوسن چیده شوند.
بیستوچهارم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «بازنشسته»
شبها خوابش چند تکه است. وقتی به کسی میگوید، سیفون را فراموش میکند.
بیستوسوم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «زیست خاطره»
باور نمیکرد. خودِ خودش بود. ابراهیم. آبراهام فعلی. نسبت به هشت سال قبل موهایش کامل سپید بود. با تعدادی خط عمیق در پیشانی. به خاطر بیماری مادرش اینجا بود. نارمک. قرار گذاشتند. میدان هفتحوض. قدم زدند از میدان یک تا میدان صد. پارک شقایق را بازی کردند از سُرسُره، تاب تا الاکلنگ. نیمروز داغی بود. رفتند بستنیِ حاجی فیروز. گوشیِ تلفن آبراهام زنگ خورد. دختر خیلی گرمش بود. بستنیاش را برداشت. پشهای را داخل بستنی دید. مرده. به آبراهام نگاه کرد. پشتش به او بود. صدایش بلند بود. مرتب shit shit از دهانش میریخت. پشه را با نوکِ ناخن دستش برداشت. با دستمال کاغذی تمیز کرد. به آبراهام نگاه کرد. هنوز با تلفن درگیر بود. Shit shit. بستنی ابراهیم را با بستنی خودش جابهجا کرد.
بیستودوم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «همرنگ»
کتوشلوار را امتحان کرد. آبی قرمز زرد مشکی نارنجی بنفش.
زیبا.
دکمهی سرآستین هم دارید؟
آبی قرمز زردمشکی نارنجی بنفش.
خیرهکننده.
پیراهن لطفا.
آبی قرمز زرد مشکی نارنجی بنفش.
عالی.
خواهشمندم پاپیون.
آبی قرمز زرد مشکی نارنجی بنفش.
دلنشین.
اگر ممکن است کراوات.
آبی قرمز زرد مشکی نارنجی بنفش.
چشمنواز.
لطفا جوراب.
آبی قرمز زرد مشکی نارنجی بنفش.
راحت.
شورت هم دارید؟
آبی قرمز زرد مشکی نارنجی بنفش.
لطیف.
گفتید کتوشلوار صورتی نداشتید؟
چه بد. دکمهی سرآستین؟
بیستویکم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
2 پاسخ
درود بسیار خرسندم که افتخار آشنایی وهمکاری با آقای دکتر جاوید رو داشتم اگر به جز حرفه تخصصی در مسیر هنرتماما” اشتغال داشتن بی شک زبانزد می شدند هر چند مجالست با ایشان حتی چند دقیقه این معنا را منتقل میکند که ارتباط با ایشان چقدر سازنده وآینده سازاست خدا حفظشون کنه.
امیرجان از اینکه اینجا میبینمت مسرورم بهروز باشی