Dr.Mahmoud Javid

داستانک «شکار»

{تعداد} پاسخ ها/5

داستانک با کلمات برشی از قصه‌ی غافلگیرانه زندگی را تعریف می‌کند. خیلی کوتاه. داستانک‌نویس به سنت تاریخی زیستِ بشر، ارزش واژه را می‌داند.

داستانک «نذر»

روز تولد مهسا بود. یک بشقاب شله‌زرد جلویم گذاشت. شله‌زردِ سفید. زعفران بادام پسته نداشت. مثل پارسال. پیارسال. سال‌های پیشین. گفت دارچین برای تو بیشترپاشیدم.

بیستم فروردین ۱۴۰۳تهران

.

داستانک «شکار»

تفنگ دولول را کنار پایم روی زمین می‌گذارم. عینکم را تمیز می‌کنم. هنوز ناآرام است. نمی‌خواست همراهم بیاید. شکار را دوست نداشت. قول دادم کسی نفهمد. قانعش کردم.

تو نویسنده‌ای. باید بدانی، ببینی یک شکارچی چگونه شکار می‌کند. حتی اگر بخواهی در دفاع از ممنوعیتِ شکار حیوانات بنویسی.

سرانجام همراه شد. صبح زود خودمان را وسط جنگل گذاشتیم. پشت درخت‌ها پنهان شدیم. نگذاشتم سیگار روشن کند. ممکن بود آهوها ببینند، احساس ناامنی کنند. بی‌تابی می‌کند. مرتب می‌پرسد.

پس چه‌وقت آهوها می‌آیند؟ چقدر شکارشان طول می‌کشد؟ نمی‌خواهم شب در جنگل باشم. اصلاً پشیمان شدم، می‌خواهم برگردم.

مثل بچه‌ها می‌ماند. تحملش می‌کنم. نباید بگذارم برود. دنبال موبایلش می‌گردد. پیش من است. خاموش. چیزی نمی‌گویم. پی‌گیر نمی‌شود. فکر می‌کند گوشی را داخل اتوموبیل جا گذاشته است.  یک گله‌ از آهوها کنار آب‌گیرمی‌آیند. مشغول نوشیدن آب می‌شوند. می‌بیند. گوش‌هایش را با دو دست می‌گیرد. چشم‌هایش را می‌بندد. سرش را برمی‌گرداند. نویسنده است. روح لطیفی دارد. می‌دانستم. امیدوارم گوشتش هم همانقدر لطیف باشد. شلیک می‌کنم.

نوزدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

.

داستانک «نوبر بهار»

توت می‌خواهم.

هنوز فصلش نشده. باید چندماهی صبر کنی.

توت سرخ.

نیامده. سپید و سرخ ندارد. یک چیز دیگری بخواه.

شاتوت.

نیست. بیا برایت توت فرنگی بگیرم.

تمشک.

لعنتی دیوانه‌ام کردی. دیوانه. باشد. بیا برویم سیگار بخریم.

هجدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

.

داستانک «رد پا»

لیوانی که رُژِ لبِ تو بر آن نشسته است، پولک‌های پیراهنت و حتی روفرشی سرخِ اتاق، می‌گوید که تو اینجا بوده‌ای. می‌بینی که، عطر آرایش تو، هنوز هم از آینه می‌ریزد*. بهتر است زودتر بروی. می‌خواهم وقت داشته باشم، ادکلن بزنم. همه جا را تمیز کنم.

هفدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

*شعر پروانگی‌های مقدس سروده‌ی بیژن نجدی از کتاب واقعیت رویای من است

.

داستانک «هم‌نشین»

چقدر خوشحالم که اینجایی. بچه ها صبح بلیط داشتند. رفتند. تورنتو. آمستردام. سیدنی. فنیکس. دلم با رفتن‌شان هُری ریخت. ترسیدم دوباره کابوس‌هایم جان بگیرند. صندلی‌های خالی روی دلتنگی‌‌‌های ذهنم لق‌لق کنند.

صندلی حسن هم‌کلاسی اول دبیرستانم، وقتی با گُل خالی شد.

تاب داخل حیاط، هنگامی‌که لیلا افتاد.

صندلی آقا، پس از این‌که پراید مچاله شد.

صندلی آقا معلم بعد از این‌که تبعید شد.

زیاد حرف زدم؟ خلق‌ات را تنگ که نکردم؟ برای خودم می‌خواهم اسپرسو بگذارم. برای تو چای درست کنم یا دم‌نوش؟ نمی‌شود که چیزی ننوشی. چای زعفرانی با نبات الان می‌چسبد. داشتم می‌گفتم صندلی‌های خالی، کابوس تنهایی من است. خودت که بهتر می‌دانی.

صندلی گهواره‌ای بابابزرگ، زمانی‌که تق‌تق‌اش خاموش شد.

نَنوی علیرضا که حتی کوچک شدنش را ندید.

وای که آن‌روز چه‌حالی شدم.

جای خالی مادر  کنار سماور.

هنوز هم دیدن قندان قندش، کامم را تلخ می‌کند.

صندلی‌های رامین، پروین، مهدی و الهام.

خوب شد چند روز آمدند، دیدمشان. چندسالی بود پشت شیشه‌ی گوشی‌ها، فقط تصاویری مجازی بودند. فکر کنم چای و قهوه آماده شد. بلند شوم بروم بریزم بیاورم بنوشیم. خیلی خوشحالم اینجایی. می‌دانی که چقدر دوستت داشتم. دارم. دیروز که توی قبر دفن‌ات کردند، ترسیدم دیگر نبینمت. صندلی تو هم خالی بماند.

شانزدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

.

داستانک «ادکلن»

زن گفت چه بوی بدی می‌دهی، نفسم گرفت. رفت. مرد فکر کرد، فایده ندارد. باید مدتی قرار عاشقانه نگذارد. عطر و ادکلن هم نزند. حالا همه ادکلن‌فروش‌‌های شهر او  را می‌شناسند. بهتر است صبر کند تا فروشگاه جدیدی باز شود، بتواند دوباره عطر و ادکلن گران‌قیمت امتحان کند.

پانزدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

.

داستانک «مهمانی»

میز از انواع اطمعه و اشربه پر بود. بره بریان. بوقلمون شکم‌پر. ماهی کبابی. کباب بختیاری برگ کوبیده، جوجه کباب. پاستا با سس آلفردو، پیتزا، انواع سالاد‌ها، ماست، زیتون و نوشیدنی. وای چقدر تنوع. کاش نمی‌فهمیدند بی‌‌دعوت آمده است.

چهاردهم فروردین ۱۴۰۳تهران

.

«سیزده‌بدر»

دختر زرد پوشیده بود. لاغر. قد متوسط. موها مشکی. صاف. بلند. گفت اسمش لاله است. ۲۲ساله. تک‌فرزند. دختر علیقلی‌خان و بی‌بی‌ مریم. پسر تصمیمش را گرفت. شروع به گره‌زدن سبزه‌ها کرد. وقت برای نوشتن مشق‌های عید هنوز داشت.

سیزدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

برای اولین بار در نشریه آزمایشگاه و تشخیص چاپ شد.

.

داستانک «حیاط»

در باز بود. داخل شد. بوی صابون حیاط را برداشته بود. لباس‌های شسته روی طناب رخت تاب می‌‌خوردند. اما، رقص آستین پیراهنی خالی از اندام* نفسِ مرد را گرفت. پیراهن مال او نبود.

دوازدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

*شعر سکوت سکوت از بیژن نجدی کتاب واقعیت رویای من است

.

داستانک «متهم»

لعنت بر شیطان گفت، برای چندمین بار. نمی‌توانست آرام بنشیند. وسط راهروی کلانتری می‌رفت و می‌آمد. یک چیزهایی زیر لب می‌گفت. کلانتری شلوغ بود. ناگهان کنارِ مرد سپیدمویی نشست. گفت:

شما قضاوت کنید. تارِ سیاهِ درازِ زن توی چشم بود. اول سعی کردم ندیده‌اش بگیرم. گفتم یک تارِ مو است. اما نشد. عادت به دیدن چنین صحنه‌هایی نداشتم. لعنتی درست روبه‌رویم نشسته بود. گفتم رویم را برگردانم، شاید مخم خفه شود. پشت سرم آینه بود. تار موی سیاه درازش توی سرم به رقص در آمد. دیدم باید کاری بکنم. وگرنه دیوانه می‌شوم. بلندشدم. رفتم جلوی زن ایستادم. مهلت ندادم. تار موی سیاه دراز زن را گرفتم، از داخل خالِ درشت کنار بینی‌اش بیرون کشیدم*.

یازدهم فروردین ۱۴۰۳تهران

*کتاب همه‌ی افق نوشته‌ی فریبا وفی، برداشت آزاد

.

داستانک «موطلایی من»

داستانک «آتش»

داستانک «یک روز معمولی»

داستانک «چیزهای دیوانه»

داستانک «باغبان تازه‌کار»

داستانک «مرد»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *