یک توپ قلقلی داشت. جادوگر توپ را چارگوش کرد. یک توپ قلقلی دیگر از مادر گرفت. جادوگر توپ را درازیکرد. یک توپ دیگر. یک شکل دیگر. کودک خسته شد. توپ جدید نخواست. از اشکال هندسی صندلی ساخت. نشست. جادوگر صندلی را میز کرد. کودک روی میز خوابید. جادوگر از میز نردبان ساخت. کودک از نردبان بالارفت. پرید. سوار ابر شد. جادوگر از ارتفاع میترسید. سراغ توپ قلقلی بچه دیگری رفت.
دکترمحمودجاوید
بیستویکم بهمن ۱۴۰۱ – تهران