دانههای برف سبز، زرد، سرخ میشدند. دخترکی سر چهار راه، فالِ حافظ داشت. کلاه، دستکش، کاپشن، ژاکت و پوتین نداشت. فقط بخارِ «های دهانش» را داشت؛ تا دست هایش را گرم کند. خودروها کم شده بودند. هر ربع ساعتی، ماشینی پشت چراغ قرمز گیر می کرد. رانندهها شیشه پنجرهها را تا بالا کشیده بودند. راه به سرما نمی دادند. گوششان از موسیقی پر بود. دخترک فالِ حافظ میفروخت. کسی در آن غروب شب، به فال فکر نمی کرد. زنی جلوی دخترک ترمز کرد. قطرهِ اشکی به گونه داشت. پیاده شد. دخترک را محکم در آغوش گرفت. دخترک گرم شد. فالها از دستش رها شد.حافظ، زیر دانههای برف، آرام، آرام، خیس شد. زن دخترک را سوار کرد.با خود برد. سر چهار راهی شلوغ ایستاد.با دخترک پیاده شد. گونه هایش را بوسید. سینی اسپند گردانی به دستش داد. رفت.دخترک بین ماشین های پشت چراغ قرمز بود. اسپند گرداند. دود اسپند چهار راه را برداشت. دانههای برف، هنوز سبز، زرد، سرخ می شدند.
دکترمحمودجاوید
نوزدهم شهریور ۱۴۰۱-تهران