پسر ایستاده آب خورد. بابا حکیم بود. گفت «از قدیم بسیار سخن به نزد ماست؛ که به وقت خوردن، ایستادن نشاید. زوال عقل را، همنشین تَن سازد.» روزی پسر زانو بگرفته، نشسته بود. حکیم بابا گفت: «از قدیم بسیار سخن به نزد ماست. زانو به بغل نشاید. اندوه ز آسمان، خدای بر جان نشاند.» نیمروزی، پسر با دختری سخن به اشتیاق رد و بدل میکردند. حکیم، ناخوانده به میان آمد. گفت: «از قدیم بسیار سخن به نزد ماست. که حکایت دختر و پسر، مثال پنبه و آتش است. گفتوگو به نزدیک داشتن، بندگی شیطان است.» پسر این نوبت، گوشِ اطاعت بر پدر ببست. آواز بلند کرد: «از قدیم بسیار سخن به نزد ماست. بابا هر چند فاضل، فضولی در زندگی پسر نشاید. همنشینی با نسوان بهشت خداوندی است.» حکیم بابا، حیران، به پرسش افتاد: «این سخن، تازه روایتی است. به نقل از کدام مُلا گویی؟» پسر گفت: «ز خود گویم. خداوندِ سرنوشت خویشم.» پس، سخن با دختر پی گرفت. قدیم را زان پس هیچ نگرفت.
دکترمحمودجاوید
نوزدهم دی ۱۴۰۱
شاید با این داستانکها هم دوست شوید:
داستانک «لختها به جهنم میروند»
داستانک «داستان زندگی مرد»