Dr.Mahmoud Javid

فارست گامپ، چشم از توپ بر ندار- 9 مفهوم

بدون پاسخ/5

فارست گامپ، برای شما ممکن است، فقط یک نام باشد. اگر فیلم‌بین باشید، یک فیلم است. اگر عاشق تام هنکس باشید، خودِ خود فارست گامپ است. برای من تغییر مفهوم بسیاری از نمادهایی که می‌شناختم:

۱ایستگاه اتوبوس:

محلی برای انتظار کشیدن، واسطه‌ی  انتقالی بین خیابان، رفتن. صندلی‌های ایستگاه اتوبوس پر و خالی می شوند. اتوبوس‌های شهری می‌آیند، می‌ایستند. می‌روند. مسافرین پیاده می‌شوند. سوار می‌شوند. شتاب دارند. گاهی فرصت را غنیمت می‌شمارند، می‌نشینند. روزنامه می‌خوانند. کاموابافی می‌کنند. شکلاتمی‌خورند. بامسافرین گذری، یا با خودشان حرف می‌زنند. صحنه ثابتی نیست. داستانی تکراری، گاهی هم تازه. هر روز، روایتی کوتاه، بلند، از توقفی برای رفتن، نماندن. گاهی در ایستگاه اشتباهی به انتظار نشستن، فرصتی برای انتقال تجربه‌ها. برای پایان انتظار.

۲فارست گامپ:

فارست‌گامپ، آدم احمقی نیست. چون کارهای احمقانه نمی‌کند. فارست گامپ، مشکلش این است که پیچیده نمی‌اندیشد. او ساده فکر می‌کند. وقتی قول می‌دهد، برای این است که به آن عمل کند. وظیفه‌اش را به کمال انجام می‌دهد. هنوز مثل آدم بزرگ‌ها یاد نگرفته، پیمان برای وفا نیست. هیچ چیز، هیچ کس، تمرکزش بر روی کار را، از او نمی‌تواند بگیرد.

۳مادرِ فارست گامپ:

مادرش پیامبر اوست. سخنانش وحی مُنزل:

  • زندگی مثل یک جعبه شکلات است؛ معلوم نیست، چه طعمی نصیبت‌ می‌شود.
  • پیش از آن که به جلو بروی، از گذشته عبور کن.
  • هیچ‌وقت اجازه نده کسی به تو بقبولاند، از تو برتر است.
  • سوار ماشین غریبه‌ها نشو.

این‌ جمله‌ها، تنها نمونه‌های برجسته از راهنمای مادریِ فارست، برای زندگی‌ است. مادر هیچ وقت تسلیم موانع رشد جسمی و روحی فارست نمی‌شود. پاهای ضعیف گامپ را با آتل‌های حمایتی راه می‌اندازد. نمی‌پذیرد، او رادر مدرسه کودکان استثنایی ثبت‌نام کند. در مدرسه بچه‌های طبیعی با دادن هزینه، فارست را ثبت‌نام می‌کند. برای تامین منابع مالی، فارست را ترغیب می‌کند؛ پیشنهاد تبلیغات برای راکت پینگ پنگ  را بپذیرد. مادر، یادش هست، قبل از ترک دنیا، به فارست بگوید؛ مرگ هم جزی جدایی ناپذیر زندگیاست.

۴اتوبوس

اتوبوس مکان دوست‌یابی است. راننده غریبه نیست. وقتی هیچ کسی، فرصت نشستن بر صندلی‌های خالی اتوبوس را به فارست ندهد؛ همیشه، آدمی پیدا می‌شود، که تنهایی‌اش را با او بشکند. از جینی، دختر کوچولوی دوست داشتنی در روز اول مدرسه، تا بابا، سیاه‌پوست عاشق میگو، در شروع خدمت نظام.

۵تمرکز بر کار:

وقتی در ارتش از فارست می‌خواهند پینگ پنگ بازی کند. می‌پرسد. چه جوری؟ وقتی می‌شنود، که از توپ چشم برندارد. ضربه بزند. حواسش به وقت بازی پینگ پنگ، پرت هیچ چیز و هیچ کس نمی‌شود. فقط چشم به توپ تا قهرمانی.

۶عشق:

عشق را می‌فهمد. عاشق مادرست. عاشق فارستِ پسر است. عاشق جینی است. صدایِ عشق را با جان می‌شنود. وقتی جینی می‌گوید: «دعاکن پرنده شوم، از اذیت‌های پدرم رها شومبلد است از ته دل دعا کند. زمانی که جینی می‌گوید: «بدو فارست، بدو» برای فرار از دست آزار هم کلاسی‌های بدجنس می‌دود. به آتل‌های فلزی، پاهای ضعیف، فکر نمی‌کند. احساس چلاقی نمی‌کند. می‌دود، با همه توان. با بیشترین سرعت. چون جینی گفته بدو. در مسابقه رگبی، می‌دود، برای پیروزی. در جبهه جنگ ویتنام، زیر آتش دشمن هم می‌دود. برای فرار، برای نجات بابا، همرزمان، ستوان دن. وقتی جینی ترکش می‌کند، سه سال می‌دود، فقط برای دویدن. همیشه به جینی می‌گوید که عاشقش است. صبر کردن، محبت کردن، خود را تحمیل نکردن را، بلد است. جینی را همان جوری که هست، دوست دارد. گیتارنوازیش را می‌بیند نه برهنگی‌ اجباریش را. با کولی‌ها بودنِ جینی، برایش مهم نیست. اما، هر کس جینی را کتک بزند، آزارش دهد، می‌زند. جینی برایش مهم است.

۷روایت جنگ:

در مراسم ضد جنگ ویتنام، صدای روایت فارست از جنگ، احساسش نسبت به جنگ ،به گوش کسی نمی رسد. چون بلندگوها قطع شده‌اند. تا یادمان باشد، حس جنگ، روایت کردنی نیست. جنگ لمس کردنی است؛ خون، مرگ، ترسِ از دست دادن، از هم پاشیدن، کثیف شدن.

۸دوستی:

ستوان دن، فرمانده او در جنگ ویتنام است.  ستوان دو پایش را در جنگ از دست می‌دهد. فارست جان ستوان  را نجات می‌دهد. همیشه او را فرمانده خودش می‌بیند. به ناامیدی، مشروب خواری ستوان در غم پاهای از دست رفته، اهمیتی نمی‌دهد. به خاطر قول به بابا، کشتی میگوگیری می‌خرد. کاپیتان کشتی میگوگیری خودش می‌شود. نام کشتی را  جینی می‌گذارد که مبادا بی‌نامی کشتی، بدشگونی ببار آورد. ستوان دن به او می‌پیوندد. از خالی بودن تور، در هر نوبت میگوگیری ناامید نمی‌شود. ادامه می‌دهند. در توفان کاترینا ورق برمی‌گردد. صاحب یک شبکه بزرگ میگوگیری می‌شوند. ستوان دن به زندگی بازمی‌گردد پاهای مصنوعی از جنس تتانیوم برای خودش می‌سازد. حتا نامزد می‌کند . چون فارست دوستی را باور دارد. خانواده بابا را، هم پولدار می‌کند. همانطور که به بابا قول داده بود، که باهم نصف نصف شریک شوند.

۹مرگ

فارست با جینی ازدواج می‌کند. می فهمد که پسری سه ساله دارند. جینی بیماری ویروسی دارد. در شرف مرگ است. جینی پرنده می‌شود، به آسمان می‌رود. فارست بر مزارش،  اشک می‌ریزد. برای پسرش، از اینکه مادربزرگش گفت؛ مرگ جزئ زندگی است، می‌گوید. سپس این را هم اضافه می‌کند، که «ای کاش نبود

فیلم فارست گامپ را دوست دارم، به خاطر فرصتِ زیستِ یک زندگی، بزرگی کودکانه، عشق و دوستی، چشم برنداشتن از توپ، به خاطر آن جمله آخر فیلم: «ای کاش مرگ جزئ از زندگی نبود، نبود.»

دکتر محمود جاوید

۲۴ دی ۱۴۰۱

شاید با این مطالب هم دوست شوید:

فیلم خانواده فیبلمن؛ بیرون آوردن سر از دهان شیر؛ 3 نکته کلیدی

پارادوکس استاک دیل و من: تلاش دم دست، امید به دور دست

فیلم افسانه هزار و نهصد، از دیدن پایانش حالم بد می‌‌شود

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *