هنوز پنج روز به موعد دریافت حقوق مستمری مانده بود. برای چندمین بار پولهایش را شمرد. اشتباه نمیکرد. فقط به اندازه پنج عدد نان لواش پول داشت. از خانه بیرون آمد. نان خرید. برگشت. جلوی درِ خانه، دستهگل زیبای گران قیمتی دید. با خودش فکر کرد، هدیه مردِ همسایه است. دسته گل را برداشت. به گل فروشی رفت. گلها را به نصف قیمت فروخت. شیر، پنیر و یک عدد آبنبات چوبی خرید. به خانه برگشت. آبنبات چوبی را به دهان گذاشت. به همان خوشمزگی سالهای گذشته بود. زنگ در خانه به صدا در آمد. با خودش گفت: باید مردِ همسایه باشد. کمی، صورتش را گل انداخت. در را باز کرد. پیک موتوری بود. دستهگل را به اشتباه جلوی خانه او گذاشته بود. گلهایش را میخواست. آبنبات چوبی مزهاش تغییر کرد.
دکترمحمودجاوید
ششم دی ۱۴۰۱- تهران