دوش گرفت. پیراهن صورتی پوشید، تا دلش را ببرد. عطر گل، خانه را برداشته بود.حرکت کرد .توی رستوران، درست، “همان جای همیشگی“ پشت میز اولین دیدار، چشم به در، به انتظار نشست. اکنون، در دوران پساز کرونا ، آدمها، “بینقاب“ واضح بودند. شمعهای روشن، موسیقی آرام، گلهای زیبا، همه چیز، درست مثل اولین دیدار. صدای خنده، زمزمه مهر، ترانه عاشقانه. دستها، مثل چشمها، آشنا، پیمانها محکم؛ “همیشه ،تا روز آخر با هم”. حالا که، وحشت کرونا رفته بود؛ آدمها ، با شتاب، به آغوش هم بازمیگشتند. اما ،از “ستاره او” خبری نبود. باید تنهایی را میپذیرفت. چشم از در برداشت. بیخود به خودش وعده میداد . ستاره، مدتها پیش، با کرونای قالتاق، رفته بود. بلند شد. آنجا، برای او، دیگر چیزی نبود؛ جز ،شیرینی یک خاطره، خاطره اولین دیدار.
دکترمحمودجاوید
بیست و سوم مهر ۱۴۰۰–تهران
شاید با این داستانکها هم دوست شوید: