مثل برق، مرد را گرفت. مشخصات زنِ دلخواهش را روی کاغذ دقیق نوشته بود. پنج دهه گشت. نیافت. خودش را راضی کرده بود، قسمت نیست. حالا، درست حالا، جلوی چشمانش بود. گویی از درون رویایش زاده شده بود. زیبا، دلربا، دانا. دهانش قفل شده بود. به زن پشت کرد. به سمت خانه حرکت کرد. ترافیک بود. رسید. آبریزگاه رفت. چای دم کرد. خودنویسِ یادگارِ پدرش را برداشت. روی کاغذ با خطخوش، با جان نوشت؛ «پیدایت کردم. میدانستم که هستی، با من بمان.»
#دکترمحمودجاوید
هشتم دی ۱۴۰۱- تهران
شاید با این داستانکها هم دوست شوید: