با هم از اداره بیرون میآیند. نیمروز است. پیرامون را مینگرند. آشنایی نیست. بیتابند. دستِ هم را میگیرند. داغ میشوند. یکی صدایشان میزند. برمیگردند. نگهبان اداره است. باز، خروج نزدهاند. دستهایشان ولمیشود. برمیگردند.
دکترمحمودجاوید
یازدهم دی ۱۴۰۱–تهران
شاید با این داستانکها هم دوست شوید: