دهانِ اسب پُر از صدایِ دلش بود: بیوقت. بیرحم. بیتوجه. خوراکِ نکبتش را نمیخورم. گازش میگیرم. دیگر نمیگذارم، مثل الاغ مرا بار کند. پشت و پاهایم زخم شده. لگد میزنمش. همیشه شلاق میزند. دشنامهای رکیک میدهد. میزنمش زمین. . آدم سواری. لذت بخش. دارد میاید. مست است. مست قدرت. شلاقش را عوض کرده. سوزنهای فلزیِ شلاق برق میزند. نمیگذارم سوارم شود. شلاق بزند. ناسزا بگوید. دیگر تحمل نمیکنم. زمین میزنمش. امروز نه. فردا.
دکترمحمودجاوید
چهاردهم بهمن ۱۴۰۱ – تهران