نمیدانم چرا فکر میکنم چهرهش آشناست؛
هشت ساله، لاغر با موهای تراشیده. فرفره کاغذی میفروشد؛سرخ رنگ. شب به روز میزند. یک فرفره هنوز مانده است. پول هایش را میشمارد؛ در جیب میگذارد. با آخرین فرفره میدود؛ هوهو کنان هوا را میشکافد. فرفره میچرخد. میرقصد.رقص سرخ. صدای گوشخراش ترمز خودرو میپیچد. میافتد. سرش سرخ میشود.
آه، یادم آمد؛ کودکی گریزان خودم است. با آخرین فرفره رفته بود.
#دکترمحمودجاوید
هفتم شهریور ۱۴۰۱-تهران
شاید با این داستانکها هم دوست شوید: