Dr.Mahmoud Javid

داستانک «ملت عشق»

بدون پاسخ/5

ساعت دوازده ظهر بود. صدای ترمز شدید، از پنجره داخل اتاق پرید. دختر جوان برآشفته شد. خرخر بلندگوی دستی، یک، دو، سه، امتحان می کنیم؛ سکوت روز را خراش داد. دختر از پنجره بیرون را قاپید. هیکلی جوان، بالا بلند، کت و شلواری با موهای لخت، آن پایین بود. بلندگوی دستی جلوی صورت مرد را گرفته بود. ماشینی شاسی بلند پشت سر جوان بود. در صندوق عقب آن، بالا بود. کتاب های زیادی صندوق عقب را پر کرده بود. مرد داد می زد: «کتاب، کتاب آوردم. خانم، آقا، دختر، پسر، بیا. آتش زدم به جهل، کتاب آوردم» صدای مخملی داشت. دختر کنجکاو شد. حوصله مانتو پوشیدن نداشت. چادر رنگی مادر را سرش کرد. خودش را انداخت، توی کوچه .

ظهر تابستان بود. آفتاب، حتی از پشت چادر، سرش را داغ می کرد . مرد جوان پشتش به او بود. با بلندگو، دنبال مشتری  برای دانایی بود. صدای نامفهوم ناسزای همسایه ها، از دور  به گوش می رسید. یکی دو تا بچه مدرسه ای، پیدایشان شد. دختر  چند تا کتاب را ورق زد. کتاب ملت عشق را برداشت. چادر از سرش روی شانه لغزید. سایه ای پشت سرش حس کرد. برگشت. مرد جوان بود. چشم هایش داشت تصویر دختر را حبس می کرد. گفت: «عاشق کتاب،سرانجام پیدایت کردم. از آن شب شعر که بی خبر رفتی و مرا  عاشق خودت کردی. هر جمعه، یک محله تازه. با فریاد کتاب، کتاب داد زدم؛  شاید تو بیایی، از تو سرشار شوم» صدایش، نسیم خنکی برای تابستان گرم بود. حرف هایش را واضح نمی شنید. خودش را به دست موسیقی کلام او سپرده بود. با ترنم تکرار شونده «تو مرا عاشق خودت کردی» پرواز می کرد. دستی شانه اش را تکان داد. صدایی خسته می گفت: «خانم، خانم، به مقصد رسیدیم. لطفا، بیدار شوید. بیدار شوید» چشم گشود. کتاب «ملت عشق» هنوز دستش بود.

دکترمحمودجاوید 

پنجم مهر ۱۴۰۱-تهران

شاید با این داستانک‌ها هم دوست شود:

داستانک «هفت جفت کفش آهنی»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *