پشت میز نشسته ام. سیگار نمیکشم. بیرون هوا مِهآلود است. مِه تا نزدیک زمین پایین آمده است. آدمها نصفه دیده میشوند. پاهایی که با عجله میروند. پاهایی که به سختی، خود را روی زمین میکشند. پاهایی که میایستند. پاهایی که تنها هستند. پاهایی که با هم قدم میزنند. پاهایی که دیده نمیشوند. من منتظرم. میدانم اگر همه شهر را هم مِه بگیرد. هیچ تصویری هم از او نبینم. وقتی نزدیک شود، قلبم صدای پایش را می شنود؛ به تپش میافتد. چراغ های کافی شاپ روشن است. هنوز شب نیامده است. پاهایی به دو میآیند و میروند. بوی دود، بوی آتش همه جا را میگیرد. سر و صدا بلند میشود. قلبم صدای پایش را میشنود؛ به تپش می افتد. پاهایی به درِ کافیشاپ نزدیک میشود. میافتد. قلبم میایستد. بلند میشوم، با او میروم.
دکترمحمودجاوید
نوزدهم مهر ۱۴۰۱-تهران