Dr.Mahmoud Javid

داستانک «در باغ بسته بود»

بدون پاسخ/5
باغ سرسبز بی‌‌آب

باغ سرسبز، دیوارهای بلند کاه گلی داشت.  صدای پای آب به سختی شنیده می شد. درِ باغ بسته بود. آب او را می‌خواند. چند تا سوراخ، روی در باغ بود. چشم چراند. آبی دیده نمی شد. بید مجنون سبز بود. ظهر بود. آوای خنک آب از بین برگ‌ها، به بیرون، سُر می‌خورد. آفتابِ تَموز، آتش تَن سوز داشت. زمزمه آب، عطش برهنه شدن، تَن به آب سپردن را، صد چندان می‌کرد. صدای آب می آمد. اما دیده نمی شد. در را تکان داد. دستش سوخت.  در و دیوار آنجا بودند، تا آب را حبس کنند. آب بی‌تاب بود. از میان سنگ‌ها، درخت‌ها، گل‌ها، ناله می‌کرد. او هیچ آبی نمی‌دید، اما، می‌دانست که هست. می‌خواست، پشت در بنشیند، با زمزمه آب خنک شود. آفتاب ظهر، بیداد می کرد. در باغ را گرفت. آتش بود. خُنکای آب را تصور کرد.  شهامت یافت. از در بالا رفت. شلوارش به بالای در گیر کرد. جر خورد، بی‌خیال شلوار شد. داخل باغ پرید. جوی‌های آبی باغ، سبک ایرانی بود. اما، تهی از آب بود. لباس‌هایش را کند. چشم‌هایش را بست. گوش به زمزمه آب داد. راه افتاد. صدای پای آب، قوی و قوی تر شد. چشم گشود. وحشت کرد. چشمه خشک بود. گرامافونی پیر و کهنه آنجا بود. صفحه‌ش خط افتاده بود. زمزمه آب خوشگوار، پخش می‌کرد. زمین داغ، خورشید آتش بود. باید برای سراب تصمیم می‌گرفت. 

دکترمحمودجاوید 

بیست و سوم مهر ۱۴۰۱- تهران 

* صدای پای آب از سهراب سپهری وام گرفته شده است

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *