گفته بود؛ امشب،ساعت دوازده شب، به دیدارت میآیم. کنار رودخانه، نزدیک پل، منتظرم باش. لباس شب پوشید. عطر زد. ساعتی زودتر آنجا بود. عقربهها راه نمیرفتند. هُلِشان داد. دوازده شب شد. نیامد. قدم زد. نشست. دراز کشید. شب رفت. نیامد. همانجا ماند. روز، دوباره شب شد. ساعت دوازده شب نیامد. قدم زد. نشست. دراز کشید. شب با صبح رفت. نیامد. همانجا ماند. نمیدانست چند شب و روز ست؛ که آنجا به انتظار مانده است. بوی عطر رفته بود. لباسهایش چروک شده بود. روی شلوار خطهایی از رنگ سبز دیده میشد. زمین را نگاه کرد. زیرِ پاهایش، علف سبز شده بود. گرسنه اش بود.نشست. علفها را با اشک و آه خورد.
دکترمحمودجاوید
بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۱-تهران