داستانک «چقدر خوب ماندی»
گفت چهرهت چقدر آشناست. فکر کنم با هم همسایه بودیم. چقدر خوب ماندی. موهایت کامل سفید شده. مهمنیست. ناراحت چروکهای صورت نباش. با آن پفِ زیر چشمهایت هماهنگ است. لرزش دست هم تو این سن وسال همه دارند. اخم نکن. مهم نیست دندانهات به هم میخورند. پیری است. آدم همه جاش ول میشود. همینکه زندهای خدا را شکر. راستی شنیده بودم سرطان گرفتی مُردی. مردم الکی حرف در میآورند. عجب دنیاییشده است. حالا تو مطمئن هستی نمردی؟
پانزدهم خرداد ۱۴۰۲–
داستانک «خون»
دم در کلبه از هم جدا شدند. جوان از گردنش خون میچکید. درست از محل نیش دندانها. قطرههای خون بافاصله پشت سرش مینشست. صدایی شنید. برگشت. پیر پشت سرش آمده بود. پیر گفت: خیلی گرسنه هستم. جوان فرصت خون آشام شدن را پیدا نکرد.
چهاردهم خرداد ۱۴۰۲–
داستانک «چشمانش تنها روشنایی خانه بود»
برق رفته بود. از پنجره بیرون را نگاه کرد. تاریکی. زن رفته بود. تاریکی. بچهها رفته بودند. تاریکی. چشمانشتنها روشنایی خانه بود. بست. تاریکی. شامهاش را تیز کرد. منتظر آمدن موش ماند.
سیزدهم خرداد ۱۴۰۲–
داستانک «پاککن»
برف. ۲۴ ساعت مداوم. پیرمرد گفت: برف پاک کن خداست. وقتی از کثیفکاری مخلوقات خسته میشود. برفمیپاشد روی خیابانها، خانهها و خاطرهها. کلاغ شنید. از پاک کن خوشش نمیآمد.
دوازدهم خرداد ۱۴۰۲– تهران
برداشتی آزاد از کتاب رنگهای رفته دنیا گروس عبدالملکیان
داستانک «خسته بود. خیلی»
جدی بود. خیلی. دیدن آدمهای جدی خوشایند مردم نبود. ناآرام بود. مردم اما میخواهند آدم آرام باشد. ازدختری خواستگاری کرد. نه گفت. از او میترسید. چون نمیخندید. دلش گرفت. خیلی. فکر کرد کار کند. پولدارشود. کسی به او کار نداد. قلبش سنگین شد. خیلی. خواست در مسافرخانهای بخوابد. خسته بود. خیلی. به اوجا ندادند. شبیه ولگردها شده بود. بدبخت، گرسنه، بیکار، بیعشق و بیجا بود. خیلی. تصمیم گرفت خودش راغرق کند. دریا استقبال کرد. آب خیلی خیلی سرد بود. یخ. عطسه کرد. ترسید سرما بخورد. خیلی.
یازدهم خرداد ۱۴۰۲– تهران
برداشتی آزاد از کتاب داستانکها روبرت والرز ترجمه غیاثی