Dr.Mahmoud Javid

داستانک «وسواس»

بدون پاسخ/5

داستانک «شعر کوچه را خواند»

شاخه‌های گل را به دقت انتخاب کرد: رز سرخ، گلایل سفید، آلاله صورتی، میخک پرتقالی. شعری را که با هممی‌خواندند با خودش زمزمه کرد. با دسته‌گل کنارش نشست. گره کراواتش را محکم کرد. سلام کرد. شعر کوچه راخواند. از بی‌تابی بچه‌ها و تنهایی‌ خودش گفت. گریه کرد. اشک‌هایش با گلاب قاطی شد. زن گفت: «مواظببچه‌ها و خودت باشمرد گفت: «خیالت راحت. خدانگهدارزن در گلاب‌اشک روی سنگ قبر برایش دستتکان داد.

یازدهم تیر ۱۴۰۲تهران

داستانک «نمی‌توانستم باور کنم»

فکر کردم اشتباه شنیدم. نمی‌توانستم باور کنم. چشمانم را مالیدم. خواب نبودم. پس از این همه سال انتظار،اتفاق افتاد. مثل فیلم سینمایی در ثانیه‌ای همه خاطرات مشترک از جلوی چشمانم عبور کرد. چقدر با او حرفزده بودم. نگاه کرده بود. گاهی خندیده و گاهی گریه کرده بود. اما سرانجام اتفاق افتاده بود. حرف زده بود. زبانماز خوشحالی قفل شده بود. به خودم آمدم. با خوشحالی فریاد زدم: تو حرف زدی. بگو باز هم بگو. گفت: زندانبان، زندانبان، زندانبان.

دهم تیر ۱۴۰۱تهران

داستانک «رمز عبور»

گوشی همراه دختر را هک کرد. ضربان قلبش بالا رفت. نام، نام‌خانوادگی، تاریخ تولد و آدرس محل اقامت؛شماره تلفن همراه، شماره تلفن منزل؛ آدرس، رمز و نام کاربری پست الکترونیکی؛ رمز و شماره کارت عابر بانک؛نام‌کاربری و رمز عبور صفحه اینستا. همه در گوشی دختر بود. اما چیزی را که می‌خواست آنجا نبود: نامکاربری و رمز ورود به قلب دختر.

نهم تیر ۱۴۰۱تهران

برداشتی آزاد از کتاب داستان پرداز زندگی نوشته تیتزیانو اسکارپا

داستانک «توت‌های سپید ذره ذره باریدند»

دیوار را خراب کرد. نقش مینیاتورهای لیلی و مجنون ریخت. آن‌دو زیر گردوخاک روی زمین در هم آمیختند. عکسگرفت. در صفحه اینستا گذاشت. یک عالم لایک گرفت. حالش آرام نشد. درخت توت را کتک زد. توت‌های سپید ذرهذره باریدند. کف باغ، سپیدِ شیرین شد.  عکس گرفت. در صفحه اینستا گذاشت. یک عالم لایک گرفت. کامشخوش نشد. خانه‌شان را ویران کرد. بر روی همه چیزهایی که خانه را خانه می‌کند: سماور، قوری، استکانِ چای،قاب عکس، آلبوم، فرش، نازبالش، تلویزیون، پارچ‌آب، اسباب بازی‌ها و خاطرات.  عکس گرفت. در صفحه اینستاگذاشت. یک عالم لایک گرفت. مغزش اشک‌ریز نشد. سرانجام خودش را نوازش کرد. لبخند زد.  عکس سلفیگرفت. در صفحه اینستا گذاشت. ایکون لایک‌ها را بست.

هشتم تیر ۱۴۰۲تهران

داستانک «وسواس»

وسواس داشت. شیشه را دوباره تمیز کرد. چندبار از همه طرف نگاه کرد. مطمئن شد که چیزی روی آن نیست. تمیز تمیز بود. کشید.

هفتم تیر ۱۴۰۲تهران

داستانک «کباب»

داستانک «بازنشسته پارک»

داستانک «کفن قرمز»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *