داستانک «بختیاری»
حادثهها را نشانه بختیاری میگرفت. میگفت شانسم را برای حوادث مرگبار ذخیره میکنم.
صبح قرار مهمی داشت. شیک و پیک بیرون آمد. تلفنش زنگ خورد. چاله پر آب و گِل خیابان را ندید. داخل گلولای افتاد. دست و پایش نشکست. برگشت. بخت یارش بود.
دوش گرفت. لباس تازه پوشید. شیک و پیک بیرون آمد. تلفنش زنگ خورد. شاخه درخت را ندید. به صورتش خورد. نزدیک چشم. خراش عمیق. خون روی لباسش جاری شد. کور نشد. برگشت. بخت یارش بود.
صورتش را پانسمان کرد. لباس تازه پوشید. شیک و پیک بیرون آمد. تلفنش زنگ زد. زمین و درختها را نگاه کرد. خبری نبود. جواب داد. پسری که سینی حاوی دو لیوان هویج بستنی دستش بود. سکندری خورد. روی لباس مرد ریخت. صورت و دست و پای مرد حتا طحال و کبد و قلب و مغزش هم صدمه ندید. برگشت. بخت یارش بود.
لباس تازه پوشید. شیک و پیک بیرون آمد. تلفنش زنگ زد. زمین و درختها را نگاه کرد. خبری نبود. کسی با آبمیوه بستنی یا حتا هر خوراکی دیگر آن اطراف نبود. جواب داد. موتوری به او نزدیک شد. موبایلش را چنگ زد. برد. آدرس محل قرار، شمارههای تماس. عکسها. همه اطلاعات. به آسمان نگاه کرد.
سیویکم خرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «بازنشسته پارک»
نیمکت قدیمی پارک بود. بازنشستهها رویش مینشستند. خاطرات میگفتند. میشنید. از تجربه بیخریدار گله میکردند. تن تکان میداد. از تنهایی میگفتند. با آنها اشک میریخت. بدنش تاب بدنها را نداشت. تقاضای بازنشستگی کرد. شهردار موافقت کرد. تختههایش را کندند. در حلب کارگران شبکار سوزاندند.
سیام خرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «تابوت»
روی زمین مانده است. کسی تابوت را روی دست بلند نمیکند. گاهی آدمهایی نزدیک میشوند. با دیدن او در تابوت اخم میکنند، دور میشوند. آفتاب نیمروز بدنش را داغ میکند. بلند میشود. میرود.
بیستونهم خرداد ۱۴۰۲– تهران
2 پاسخ
سفید پوشیده بود
همه به دیدنش آمده بودند
هیچ وقت انقدر مورد توجه قرار نگرفته بود
کم کم همه داشتند می رفتند
خواست مشایعت شان کند
پاهایش گیر بود
سرش را بلند کرد
خورد به سنگ قبر
همیشه بر خط بود
یا سر خط
یا ته خط
تو ی کارش هفت خط شده بود
ولی همیشه
کاغد بی خط
دوست داشت