پسر با وحشت از خواب پرید. لباس نپوشید. بیرون دوید. مهتاب بود. حوصله ماه بازی نداشت. کوتاه نظران، کتابهای طلایی را آتش زده بودند. دورش می رقصیدند. تن تن با میلو قهر بود. مرکب شاهنامه، در آب رنگ میباخت. حسن کچل، سیب دوست نداشت. رستم پی نوشدارو نبود. سهراب داشت بابایش را میزد. دره بیگنج بود. اسپارتاکوس را لو دادند. حالش بد شد. با خشم فریاد زد. کوتاه نظران را هل داد. گامها به تندی زد. ماه قهر کرد. مرغِ کانون پرورش فکری را از دور دید. همان جای همیشگی بود. قلبش آرام گرفت. زمین نشست. چشم به در بسته، خوابش برد. آفتاب پشت پلک هایش نشست. لبخند زد. قطره آبی بر سرش افتاد. چشم گشود. سر بالا کرد. قطرهای دیگر در چشمش افتاد. شور بود. باران اشک از آسمان میآمد. نگاه کرد. مرغ کانون پرورش فکری گریه میکرد. سینه اش خونی بود. پسر چشم هایش را مالید. بی شک کابوس میدید.
دکترمحمودجاوید
بیست ویکم شهریور ۱۴۰۱-تهران