چنین کنند حکایت، راویان خبر، بلبلان شیرین سخن، که در روزگاران قدیم، در سرزمینی کهن، روزی مشاوران گفتند که خزانه خالی است. حاکم تدبیری تازه اندیشید. تن پروران را حقوق باید داد. جمعیتی گران به میدان شد. خزانه را کفاف نبود. مقرر شد، آزمون تنبلی گیرند.. جمعیت برهنه به حمام بردند. تون حمام بگداختند. کف حمام آتش شد. جمعیت، پا سوزان، حقوق گذاشتند و گریختند. جز سه تن، که به راستی تن پرور بودند. یکی ایستاده، بالا و پایین میپرید، میگفت: سوختم، سوختم. اما، حال رفتن نبود. دویمی، لخت به کف حمام، دراز کشیده بود، سوختن آواز میکرد، اما رفتن را پای همت نبود. سیمی، خواب دراز بود. جنبیدن فرو گذاشته بود. گویی که میت است. فقط یکبار ناله کرد. ناله به التماس کرد، که بگو “رفیقم هم سوخت، سوخت، سوخت”. حاکم، آن سه تن، بسیار پاداش کرد. خزانه را کفاف نبود. حاکم به تدبیری تازه می اندیشید.
دکترمحمودجاوید
بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۱- تهران