صدایِ کلون در انباری آمد. لنگهدر انباری باز شد.نور خورشید، نرم نرم درون انباری سُر خورد. بلند شد. با دست جلوی چشمهایش حفاظ ساخت. به تاریکی عادت کرده بود. مادرش بیرون در منتظر بود. قربان صدقهاش رفت. بغلش کرد. گریه کرد. از پلههای کهنهِ اتاقِ مهمانها بالا رفتند. پدر در بالای اتاق به پشتیها تکیه زده بود. قلیان می کشید. آتش منقل رو به خاموشی بود. قوریِ چای، کنار ذغالهای منقل، سیاه شده بود. پدر اخم در ابرو انداخت. لبخند محوی هم چاشنیاش کرد. دستش را برای بوسیدن پیش گرفت. فرزند بی اعتنا لب در نشست. پاهایش را دراز کرد. پدر خشم را تف کرد. سَریِ قلیان را به سمتِ پسر پرت کرد. داد زد: این پدرسوخته، هنوز آدم نشده است. جلوی من پایش را دراز می کند. بَرش گردانید به انباری، تا آدم شود. فرزند بیاعتنا از آسودگی پاهایش لذت برد. به خودش قول داده بود، دوباره خود را بیافریند: هر دم بلندتر، پیراستهتر، بارورتر.
دکترمحمودجاوید
بیستوچهارم آبان ۱۴۰۱-تهران
برداشتی آزاد از گفتار حکیم کتاب نقش پرند