یک روز، یک آموزگار، روی تخته سیاه نوشت: مار. از شاگردانش خواست همراه با او، بلند بخوانند: مار. همه خندیدند. شاگردی گفت: مار این شکلی نیست. مار درازست. دُم و نیش دارد. معلم گفت: آن که تو گویی، نقش مارست. این اسمش است. شاگرد پوزخند زد: مار به اسم مسخره است. به نقش ترس دارد. زبان میجنباند. فش فش می کند. آموزگار گفت: بیش از این، سخن نگو. تو نمی فهمی. بنشین. شاگرد ناراحت شد. دست به کیف شد. ماری سیاه ، بزرگ جثه، بیرون آورد. به سوی معلم رها کرد. گفت: حالا میفهمیم ؛ که چه کسی نمیفهمد. شاگرد، معرکهگیر بود. با مار زندگی میکرد.
دکترمحمودجاوید
بیست و ششم شهریور۱۴۰۱-تهران