Dr.Mahmoud Javid

داستانک «خودشناسی در آینه»

بدون پاسخ/5

به خودش در آینه نگاه کرد. موهای مشکی بلند داشت. روی پیشانی لکه‌ای از ماه بود. ابروها به هم چسبیده بود. چشم‌ها تا به تا بود. برق داشت. گونه سبزه رنگ پریده بود.  بینی قلمبه کوفته‌ای بود. لب‌ها با سرخی آشتی نبود. پایینِ چانه‌اش گود بود. دقت کرد. زشت نبود. نمی فهمید، چرا به او دخترِ زشتِ دهاتی می گویند. شاید به خاطراندامش است. قد بلند، بدن تو پر، سینه برجسته، دست‌های عضلانی و پاهای پت و پهن  داشت. دقت کرد. زشتنبود. نمی فهمید، چرا به او دخترِ زشتِ دهاتی می گویند. شاید به خاطر دهِ محلِ تولدش بود. روستایی در دامنهکوه، با افق‌های روشن. سبز،  پُر درختِ سر به فلک کشیده، آبِ روان رقاص،  پرنده‌های آوازه‌خوان، نی‌لبک‌هاینالان، خورشیدِ داغ مهربان. به راستی روستایی زیبا بود. دوباره در آینه به خودش، با دقت نگاه کرد. هنوز همانشکلی بود. ناگهان یادش آمد. او کتاب می‌خواند. می‌نوشت. زندگی را نفس می‌کشید. حقیقت را می‌فهمید. مطالبه‌گر بود. آزادبود. فهمید. لبخند زد . زشت نبود. زن بود. متفاوت بود. زیبا بود. به راستی زیبا بود.

دکترمحمودجاوید

بیست‌و‌پنجم آبان ۱۴۰۱تهران

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *