برق رفته بود. شمع میاندار محفل بود. پدر انگشتان دستهایش را در هم انداخته بود؛ روی دیوار با سایه، شکل گرگ میساخت. سایه گرگ دهان تکان می داد. باد به جای گرگ دیوار، زوزه می کشید. دختر کوچولو ترسید. داد زد؛ گرگ، گرگ. مادر بغلش کرد. پدر انگشتان دستها را باز کرد. خندید. دختر از روی شانه مادر، دیوار را نگاه کرد. داد زد: بابا! بابا! گرگ، گرگ. پدر برگشت. دیوار را نگاه کرد. گرگی سیاه و تاریک روی دیوار قدم میزد. دندان میجنباند. زوزه میکشید. پدر سمت دیوار رفت. گرگ بزرگ شده بود. شمع، شعله زد. مادر و دختر دست به هم دادند. شمع را برداشتند. به دیوار زدند. گرگ زوزهای بلند کشید. شراب نور، گرگ را از دیوار شست. برق آمد.
دکترمحمودجاوید
سی و یک شهریور ۱۴۰۱-تهران