آسمان پر ستاره بود. عاشق شد. پای پنجره ایستاد. سهتار زد. آواز خواند. دختر از پشت پنجره نگاه کرد. گوش کرد. رفت. صد شب پسر پای پنجره بود. گاهی به زیر باران ، گاهی به مهمانی ستارهها. دختر به شب صدم دلش سوخت. حرف زد. گفت تو در هفت آسمان یک ستاره هم نداری. برو. به دنبال بیستارهها باش. پسر عاشق بود. دست از طلب بر نداشت. قلبش را ستاره ساخت. از نردبان عشق بالا رفت. میخ برداشت، ستاره را به آسمان کوبید. آسمان هنوز پر ستاره بود. اما، فقط یک ستاره به رنگ عشق بود.
دکترمحمودجاوید
چهاردهم شهریور ۱۴۰۱-تهران