Dr.Mahmoud Javid

داستانک «نکن نزن نخوان»

{تعداد} پاسخ ها/5

«سمج»

گفت به روشنی زیاد داشت. لبانش را دوختند. سمج بود. با دست‌ها سخن گفت. دست‌هایش زنجیر کردند. چشمانش پرُ حرف شدند. چشم‌بند زدند. قلب‌ش بی‌قراری کرد. کلام را به تپش آورد. فریز کردند. به ناچار وکالتِسخن به دیگری داد. حرفی برای گفتن نماند.

دکترمحمودجاوید

بیست‌وششم اردیبهشت ۱۴۰۲تهران

«دلداده زرافه»

خرگوش کوچولو  روز به روز بیش‌تر آب می‌شد. دلش می‌خواست زرافه را ببوسد. خرگوش‌ها مشورت کردند. رویهم سوار شدند. نردبان ساختند. خرگوش کوچولو از نردبان بالا رفت. به اندازه یک خرگوش با لب زرافه هنوزفاصله داشت. ناگهان میمون پیر روی شاخه درخت پیدایش شد. زرافه را بوسید.

دکترمحمودجاوید

بیست‌و‌پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲تهران

«نکن نزن نخوان»

دختر از خانه که بیرون می‌روی، چادر سرت کن. رژ لب نزن. نگاه‌های ناپاک زل می‌زنند توی صورتت. با پسرهاحرف نزن. یک کم اخم توی چهره‌ات بریز. مردم نگویند دختر فلانی سبکسر است. قبل از تاریکی هوا خانه باش. داروهای مادرت را از داروخانه بگیر. پا دردش بیش‌تر شده است. پنیر خالی نخور، مغزت پوک می‌شود. توی‌ اینترنت عکس از خودت نگذار. شعر نخوان. ننویس. لباس‌های گشاد بپوش. غذا را کم روغن درست کن، روغن گران شده است. پول برای عمل دماغ ندارم. دماغ چاق خیلی هم قشنگ است. فیلتر شکن استفاده نکن. پیام‌رسان اینا نصب کن. تویپارکها قدم نزن. سیگار نکش. بلند شو دختر. یک‌ چای تازه دم لب‌سوز لبریز لب‌دوز برای من بریز.

دکترمحمودجاوید

بیست‌و‌چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲تهران

برداشتی آزاد از کتاب بهترین بچه عالم

«جنگ شروع شد»

سربازها کمی قبل از ظهر صدای گلوله‌ها را شنیدند. یکی گفت: جنگ شروع شد. اسلحه‌ها  و مهمات‌شان رابازبین کردند. صدای گلوله‌ها نزدیک‌تر می‌شد. به همدیگر نگاه کردند. چشمان‌شان از حدقه داشت بیرون می‌زد. قیدِ گرفتن کارت پایان خدمت را زدند. فرار کردند.

دکترمحمودجاوید

بیست‌و‌سوم اردیبهشت ۱۴۰۲تهران

«اولین حقوق»

بازنشسته بود. اولین حقوق بازنشستگی را گرفت. باید اجاره خانه را می‌پرداخت. وارد هایپر مارکت شد. به قیمتاجناس نگاه کرد. گوشت. مرغ. ماهی. تخم‌مرغ. پنیر. کره. شیر. ماست. ماکارونی. نخود. سیب‌زمینی. هویج. پیاز. توت فرنگی. آبنبات چوبی. یک عدد آبنبات چوبی خرید. لیسید.

دکترمحمودجاوید

بیست‌و‌دوم‌ اردیبهشت ۱۴۰۲تهران

داستانک «مرد روی ریل»

داستانک «هوادار آبی»

داستانک «تلویزیون را خاموش کرد»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *