داستانک با کلمات برشی از قصهی غافلگیرانه زندگی را تعریف میکند. خیلی کوتاه. داستانکنویس به سنت تاریخی زیست بشر، ارزش واژه را میداند.
داستانک «بیماری»
لیلا یکدفعهگی از پا افتاد. ناجور. دکتر گفت: کاری از دست من ساخته نیست. فقط دعا کنید. ایرج دوسالش بود. شنید. کنار تخت مادرش نشست. رو به آسمان، به سمت پنجره، سوی دیوار دعا کرد. نیم ساعت. سپس، مادرش را تکان داد. گفت: لیلا، من یک عالم دعا کردم. حالا میخواهم بروم بازی کنم. بلند شو، غذا درست کن.
دهم فروردین ۱۴۰۳–تهران
.
داستانک «تصمیم»
ابتدا خواستم واقعیت را بنویسم. اما ترسیدم. گفتم شاید فکر کنی یک بزدلم. شهامت ندارم توی چشمانت نگاه کنم و واقعیت را بگویم. پس شجاعتم را بغل گرفتم. آمدم مقابلت بایستم و همه چی را شفاف بگویم. حالا من اینجام.
باید به تو بگویم. بگویم. نه، اجازه بده از روی کاغذ بخوانم. راستش نمیتوانم. یعنی نمیخواهم روزهای نوروزت را خراب کنم. لطفا نگذار چشمان آبیات خیس شود. باید بدانی برای این لحظه خیلی تمرین کردم. واقعیت این است که… نه، نمیتوانم. نمیخواهم. شاید بعداً برایت بنویسم. خواهش میکنم، گریه نکن. باشد، باشد. میگویم. من در دنیا فقط تو را دوست دارم.
نهم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «شنلقرمزی»
یک روز صبح توی پیج اینستاگرامش نوشت: «فردا به دیدن مادربزرگم میروم. او در کلبهای کوچک وسط جنگل زندگی میکند.*» گرگ ناقلا که از فالوئرهای شیفته شنلقرمزی بود، سر راه دختربچه را گرفت. پرسید: «این سبد غذا را برای مادربزرگت میبری؟» شنلقرمزی گفت: «بلی، اگر میخواهی تو هم بیا. مادربزرگم آلزایمر دارد، نمیفهمد تو گرگی. میتوانیم با هم بازی کنیم.» گرگ گفت: «من یک گرگ اصیلم. نمیتوانم دستِ خالی به مهمانی بیایم. لوکیشن خانه مادربزرگت را بفرست، به موقع خودم را میرسانم.» اما چون دوران دهکده جهانی بود؛ مرغ و خروسها و حتی خود مزرعهداران هشیار بودند. نتوانست چیزی شکار کند. در نتیجه، برای اینکه جلوی مادربزرگ شنلقرمزی شرمنده نشود، نقشه تازهای کشید. با استفاده از «اَپ ویز» کلبه مادربزرگ را پیدا کرد. پشت درختی پنهان شد. دختربچه که رسید. پرید، سبد را از دست او قاپید، برای مادربزرگ هدیه برد. به راستی گرگ حیوانی نبود که دستِ خالی به مهمانی برود.
هشتم فروردین ۱۴۰۳–تهران
*کتاب «حکایتهایی برای زمانه ما و باز هم حکایتهایی برای زمانه ما» نوشتهی جیمز تربر
.
داستانک «تنها»
کتوشلوار مشکی مرد را پوشانده بود. کراوات آبی، سپیدی چرک مردهی پیراهنِ تنش را زنده نگه داشته بود.آسمان از ابرهای دندانهدندانهی سیاه، تُهی شده بود. ناودانها از آخرین باقیمانده باران، خودشان را خالی میکردند. جیکجیک گنجشکها به پنجره شکسته نوک میزد. آفتاب روی قابِ عکسِ داخل اتاق لم داده بود. صندلی مرد را بغل کرده بود و مرد پاهایش را با میز عسلی دراز. عروسک دختربچهی کنار در، کلاه قرمز به سرداشت و هنوز منتظر بود، پگاهی جان بگیرد، به مدرسه برود. گاهی آواز بَدْبَدهی پرندههای ایوان را ویراژ خودرویی آشفته میکرد. گلدانهایی که نور آفتاب نداشتند، روی پا منتظر بودند. نمیخواستند سبزی برگهایشان دلْتیره بماند. تلویزیون خاموش بود. آشپزخانه ساکتِ بیحرکت. جاسیگاری روی میز همدم دستِ مرد بود. پُر از تهسیگارهای قدیمی. مرد هنوز در آغوش صندلی بود و با چشمان خشک به در آپارتمان چشم داشت. شاید روزی یا شبی یکی بیاید. او را ببیند. ببرد. کنارِ لاله، خوشحال کند.
هفتم فروردین ۱۴۰۳–تهران
.
داستانک «شهرآورد»
ا ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی. یک ربع به شروع مسابقه فوتبال مانده بود. فلاکس را از آب جوش پُر کرد. چای کیسهای و کاپوچینو را روی میز جلوی تلویزیون گذاشت. اب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی. تخمههای آفتابگردان را داخل کاسه بزرگ ریخت. همراه با پیشدستی، روی میز جلوی تلویزیون گذاشت. مسابقه شروع شد. به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. ا ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی.
ششم فروردین ۱۴۰۲– تهران
.
«نمایشنامه در چهار پرده»
پرده اول:
شخص اول: من یک نویسندهام.
شخص دوم: من فکر میکنم تو یک نویسندک بیشتر نیستی.
شخص اول روی زمین افتاد. مُرد.
پرده دوم:
شخص اول: من یک مدیرم. بیشتر از سه دهه در سطح کلان مدیریت و رهبری داشتهام.
شخص دوم: من فکر میکنم تو یک مدیرک بیشتر نیستی.
شخص اول خودش روی صندلی افتاد، سرش روی میز. مُرد.
پرده سوم:
شخص اول: من یک پزشکم. یک پزشک حاذق خدمتگزار مردم.
شخص دوم: من فکر میکنم تو یک پزشکک بیشتر نیستی.
شخص اول گوشی از دستش افتاد. مُرد؟ نه، تب کرد.
پرده چهارم:
شخص اول: من یک ککام. همینجوری به دنیا آمدم.
شخص دوم: من فکر میکنم تو یک…
چیزی به ذهنش نرسید، نفت سفارش داد.
پنجم فروردین ۱۴۰۳– تهران
*کتاب امروز چیزی ننوشتم نوشته دانیل خارمس–برداشت آزاد
.
داستانک «چشمچرانی»
دوست نداشت از پنجره بیرون بیافتد، بمیرد. به خصوص هنگامی که از روی کنجکاوی خانه همسایه روبرویی رانگاه میکند*. گشت، دوربین دوچشمیاش را پیدا کرد.
دوست نداشت وقتی با دوربین خانه همسایه روبرویی رانگاه میکند، انعکاس نور خورشید او را لو دهد. چتر مشکی بزرگش را کنار دستش گذاشت.
دوست نداشت وقتی با دوربین و چتری روی سرش، خانه همسایه روبرویی را نگاه میکند، تلفن جواب بدهد. موبایلش را خاموش کرد.
سپس گشت، شمع را جست. روشن کرد. دست به دعا شد که هر چه زودتر همسایه روبرویی خانهاش را بسازد.
چهارم فروردین ۱۴۰۳– تهران
*کتاب امروز چیزی ننوشتم نوشته دانیل خارمس–نقل به مضمون
.
«موطلایی من»
نشستهام خاطرات مشترکمان را مرور میکنم.
سفرهای خارجی، پول نداشتم برویم. سفرهای داخلی، وقت نداشتم.
سینما، تئاتر، کنسرت، متنفر بودم. گالری نقاشی، موزه و کتابفروشی جزئ علایقم نبود.
کوهنوردی، پیادهروی و گشتوگذار، نرفتیم، دوست نداشتم کسی با ترحم به من نگاه کند.
شهربازی و تونل وحشت، بچه نداشتیم.
شب عروسی، ازدواج نکردیم.
مهمانیهای خانوادگی، هیچوقت دعوت نشدیم.
خلوتهای عاشقانه، هرگزفرصتش دست نداد. گفتگوهای دونفره، نداشتیم.
کاش، کاش، آن روز که در خیابان از کنارم گذشتی، گنگ نمیشدم، شانسم را امتحان میکردم. تو را صدا میزدم. الان، شاید، با هم، یک عالمه خاطرات مشترک داشتیم.
سوم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «روی کاغذ گراف»
نوشت:
زیبای من، دلتنگی برای بیان همه ماههایی که تو را ندیدم، واژه حقیری است. فیلمهای سفر پاریس را هزار باردیدم. تصاویر گُلگشت اورامانات را حفظم. باور نمیکنی، عکسهای تو را هر جایی که میشد، گذاشتهام. دیوارهای خانه، محل کار، اتومبیل، کیف و حتی جیبهای پیراهن و کتم. با موهای بلند صاف. موهای دم اسبی ساده. لیر کوتاه. فارای بلند. باب مجعد. پیکسی بلند. کپ چتری. کوتاه تیفوسی. مصری بلند. کروکات. خرگوشی بلند. دم اسبی پیچی ویو. بافت تیغماهی از بغل. گوجهای بلند و بافت فرانسوی شُل.
مو طلایی من، تنوع مدلهای موی سرت را که میبینم، دیوانه میشوم. به من حق بده، به دیدنت نمیآیم. نمیتوانم تو را با موهای ریخته ببینم.
دوم فروردین ۱۴۰۳– تهران
.
«بهار*»
از پنجره بیرون را نگاه کرد. برفها نقطهچین شده بودند. ناودانها بارانی میخواندند، باغچهها بنفشه میرقصیدند. گنجشکها ارکستر گذاشته بودند. به داخل اتاق نگاه کرد. حمید خروپف میکرد. بوی عید پشتِ پنجره بود. پنجره را باز کرد. صدای زنگزدگی داخل اتاق پیچید. دوباره حمید را نگاه کرد. هنوز خروپف میکرد. جلوی آینه رفت. به کبودیهای زیر چشم، صورت و دور گلویش دست کشید. پودر زد. برگشت. چشمانش را بست. داخل حیاط پرید.
یکم فروردین ۱۴۰۳– تهران
برای اولین بار در نشریه آزمایشگاه و تشخیص چاپ شد
.