Dr.Mahmoud Javid

داستانک «یک روز معمولی»

بدون پاسخ/5

داستانک با کلمات برشی از قصه‌ی غافلگیرانه زندگی را تعریف می‌کند. خیلی کوتاه. داستانک نویس به سنت تاریخی زیست بشر، ارزش واژه را می‌داند.

داستانک «کشف حقیقت»

داخل پارک نشسته بودم، که ناگهان بچه‌ای از روی نیمکت افتاد و هر دو فکش شکست*. هرچه دقت کردم، نفهمیدم کدام فکش اول شکسته است. پرسنل فوریت‌ها رسیدند، آنها هم نتوانستند بفهمند. دکتر ارتوپد که بچه‌ را دید، گفت «اول فک چپ بعد از فک راست شکسته است».

چندبار دیگر صحنه را بازسازی کردیم. به نتیجه‌ای نرسیدیم. قرار گذاشتیم تا صد بار ادامه دهیم. شوربختانه بچه بیش از سیزده دفعه نتوانست همکاری کند.

خوشبختانه الان کنار خیابان زنی دارد زایمان می‌کند. می‌توانم برویم ببینم کدام پای بچه زودتر به دنیا می‌آید.

بیستم اسفند ۱۴۰۲تهران

*کتاب امروز چیزی ننوشتم نوشته دانیل خارمس

.

داستانک «برخورد غیرمنتظره»

مثل اینکه تازه از فریزر بیرون آمده بود، به همان طراوات و زیبایی ۱۰ سال پیش بود. خوشحالی را حتی توی تک تک موهای خاکستری‌اش هم می‌شد دید*. نگذاشتم مرا ببیند. سریع برگشتم. بویم را شناخت. دنبالم کرد. دویدم. دوید. نمی‌خواستم تنهایی‌ام را ترک بیاندازد. سریع سوار موتورسیکلت شدم. پاچه‌ام را گرفت.

نوزدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

*کتاب آن‌وقت‌ها که هنوز ریش پدر قرمز بود نوشته ولف دیتریش شنوره

.

داستانک «مادر»

بالای سر قبر نشست. گل گذاشت. گلاب پاشید. فاتحه خواند. اشک ریخت. چنگ به صورت کشید. زجه زد. درددل کرد.

دلبندم برایت بمیرم.

نمی‌دانی، چقدر برایم سخت است که پیشم نیستی.

نمی‌خواستم، تو را مسموم کنم.

هجدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «تغییر»

زن چهره گرد با چشمانی گود و ترسان داشت. مرد از صورت‌های مستطیلی خوشش می‌آمد. صورتش را قالب گرفت. مستطیل شد.

زن صدایش کمی بمِ مردانه می‌زد. مرد صداهای زیر را مناسب خانم‌ها می‌دانست. زن نوبت گرفت، حنجره‌اش را عمل کرد. صدای زیرِ لطیفی پیدا کرد.

زن کمی لاغر بود، لاغر کشیده. درست حدس زدید، مرد زن‌های با وزن بیش‌تر را دوست داشت. زن به خورد و خوراکش رسید، چاق شد.

قرار دیدار گذاشتند، رستوران فانوس.

مرد زودتر رسید. سیگاری گیراند، چشمی به اطراف گرداند.

زن آمد، مرد او را ندید، مشغول گپ‌و‌گفت با زن‌ تنهای میز کناری بود.

هفدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «خودکشی»

به چشم خودش دید. با هم به اداره رفته بودند. دختر با موبایل سرگرم بازی کامپیوتری شد. پدرش دو طرف راهرو را نگاه کرد. کسی نبود. در را بست. گوشی را برداشت، تماس گرفت.

شانزدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «یک روز معمولی»

روزخارجی

کلوزاپ از مردی سپید چهره با سبیل نازک قیطانی.

خوشحالم می‌بینمتان. افتخار همراهی با شما روز بی‌نظیری را برای من رقم زد. چه لباس زیبایی پوشیدید. تاپ. عالی. استاد جمله‌های شما گهربارست. من همیشه از آنها درس می‌گیرم. دنیای من به پیش و پس از آشنایی با شما تقسیم می‌شود. رفته بودم کیش، از این لباس خوشم آمد،گفتم برای شما بگیرم. دیروز یک جایی خدمت جناب متین بودم، چقدر از شما تعریف کردند. برازنده. باشکوه. عالی.

شبداخلیروشویی حمام خانه

اینسرت از دهان مرد، در حالی که چندبار دهانش را می‌شوید.

لعنتی. کثافت. بدبخت.

پانزدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «شام آخر»

کباب که خورد، قلبش فِسُرد. اشک، گلوله گلوله از بینی و چشمانش روی میز نهار ریخت. کُ مَ کْ. نه، لب‌هایش قفس کلمات شده بود. به پدر و مادرش چشم نیاز داد. یخزده بودند. نمی‌فهمید، فکر کرد شاید سردی کرده باشند. گوگل کرد، گوشت آهوی حامله سرد است یا گرم؟

چهاردهم اسفند ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «برنامه‌ریزی»

سرانجام آمد، با تکه‌هایی از دیروقت چسبیده به کفشهایش*. دیدم، صورتش را یک جایی از شب جا گذاشته بود. گوش به لبانم داد. خروپف خروپف خروپف. پاورچین عقب عقب رفت. در کمد لباسم را گشود. با دقت، یقه پیراهنم را دو دستی خون کرد. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد زنگِ در، شب را به هراس انداخت. با صدای زنگ، چالاک به حمام سُرید، آب شد. زنگگگگگگگگگگگگگ. باز کنید. پلیس.

سیزدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

*شعر سوهان اضطراب از کتاب پذیرفتن سروده‌ی گروس

.

داستانک «خواستگاری»

آسفالت خیابان بوی تابستان و قیر می‌داد*. عرق را از صورت و پیشانی پاک کرد. دست چپ را داخل جیب کتش کرد. چاقوی ضامن‌دار منتظر سرجایش بود. خودش را جلوی آموزشگاه زبان گذاشت. ساعت را نگاه کرد. وقتش بود. با خودش تکرار کرد، تو را دوست دارم. با من باش. وگرنه با همین چاقو، روی صورتت نقاشی می‌کنم. دختر تنها آمد. مثل همیشه. راهش را سد کرد. چه می‌خواهی؟ لبانش نجنبید. حرف‌هایش یک جایی خسته جا مانده بودند. فقط شوق نقاشی در دستانش بی‌تابی می‌کرد.

دوازدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

*کتاب آن‌وقت‌ها که هنوز ریش پدر قرمز بود نوشته ولف دیتریش شنوره

.

داستانک «حوا»

دلش می‌خواست می‌توانست به بهشت برگردد. روزهای دلدادگی. وقتی ماشین زمان اختراع شد، بی‌درنگ دکمهبازگشت به گذشته را زد. لباس‌هایش ریخت. دوباره در  بهشت بود. خلوت. مردی برهنه را در انتهای باغِ بهشتدید. پشت مرد به او بود. برگشت. خودش بود. آدم. سیب سرخی به دست داشت. می‌خواست گاز بزند.

یازدهم اسفند ۱۴۰۲تهران

.

داستانک «چیزهای دیوانه»

داستانک «باغبان تازه‌کار»

داستانک «مرد»

داستانک «دلبری»

داستانک «سرباز»

داستانک «مجنون»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *