در قوطی را باز کرد. باید همه را با هم بخورد. یاد اولین برخورد افتاد. دختر بلوز صورتی پوشیده بود. فندک خواست. بیقرار بود. سیگار کشید. حلقههای دود چشمهایشان را آشنا کرد. به دنیا آمد. نه، نمی توانست. در قوطی را بست. سیگار به لب گذاشت. قدم زد. به کمد چوبی تکیه کرد. رویای دختر جلویش قدم زد. آواز خواند. مهربانی کرد. بوی عطرش همه جا پیچید. مراسم عروسی امشب بود. ساعت هفت شب. نمیتوانست عروسی دختر را با کس دیگری ببیند. برگشت. در قوطی را باز کرد. همه را با هم داخل دهانش ریخت. چند لیوان آب نوشید. منتظر نشست. کم کم اثر آنها ظاهر شد. حس سبکی پرواز داشت. هفتساله بود. مادرش را صدا زد. گفت: باز هم برایم شکلات اسمارتیز بخر. همه غمهایم را از سرم برد.
دکترمحمودجاوید
بیستوششم اسفند ۱۴۰۱- تهران
داستانک «همیشه قاتل به محل جنایت برمیگردد»
داستانک «مشخصات زن دلخواهش را روی کاغذ نوشته بود»