به جزیره پا گذاشت. شب بود. هیچ کیف و چمدانی نداشت. فقط یک فلوت همراهش بود. دختری زیبا از مقابل چشمانش عبور کرد. دل باخت. سلام کرد. دختر پاسخی نداد. زیبارو را دنبال کرد. دختر زیبا وارد خانهای قدیمی شد. پس از چند دقیقه چراغ یکی از پنجرهها روشن شد. جوان زیر پنجره نشست. صدشب. صد روز. ساز زد. با باران. زیر آفتاب. همراه ماه. در دل باد. طلوع. غروب. آه. فلوت. آه. پنجره اتاق شب روشن. روز خاموش. صد شب. صد روز. دختر هرگز پنجره را باز نکرد. فقط سایهاش پشت پرده میایستاد. سایهای زیبا. پسر ترسهایش را قورت داد. کُلون در خانه را زد. صد روز. صد شب. هیچ کس در را باز نکرد. نشست. دستش به کاغذی نیمه زیر خاک خورد. باران و آفتاب خورده. با احتیاط خاک را کنار زد. با ظرافت کاغذ را خارج کرد. یک اعلامیه رنگ و رو رفته بود. اعلان فروش خانه ارواح به نصف قیمت.
دکترمحمودجاوید
چهارم اسفند ۱۴۰۱- قشم
داستانک «خیلی وقت است که رفتی»
داستانک «لختها به جهنم میروند»