چشم باز کرد. پیرامون را نگاه کرد. شب بود. ابرهای خاکستری در آسمان بود. آتش، تنها روشنای شب بود. دست به بدنش کشید. همه چیز سر جایش بود. فریاد زد: «لعنتیها، من هنوز زنده هستم، با همه آرزوها، با همه توان» چشمها را مالید. به صورتش سیلی زد. میخواست آسوده خاطر شود، که خواب نمیبیند. بعد پشیمان شد. با خودش گفت: «بیخیال. مهم این است که زندهام، حالا چه در خواب زنده باشم، چه در بیداری» دوباره فریاد زد: «لعنتیها، من هنوز زنده هستم»*
دکترمحمودجاوید
یازدهم مهر ۱۴۰۱- تهران
*دیالوگ هانری شاریر در کتاب پاپیون