Dr.Mahmoud Javid

فیلمی در کاغذ بی‌خط، سَل‌لام سوسن جون

{تعداد} پاسخ ها/5

کاغذ بی‌خط، برگی برای نوشتن نیست. فیلمی برای دیدن است. دیدن نویسنده‌ای به نام «رویا». در خانه‌ای سرشار از تخیل. با دختر و پسری مثل دسته‌گل. شنگول و منگول بازی‌پذیرانِ گلخانهِ فکرِ مادر  و صد البته همسری، جهانگیر، پایمانده بین کهن الگوهای سنت و مدرنسیمِ نفس‌کش‌طلب. جهانی که وقتی یک جایش می‌سوزد؛ یکجای دیگرش را فوت می‌کند.

نوشته‌های رویا، روی کاغذ خط‌دار  سُر می‌خورند به سمت پایین. اما روی کاغذ بی‌خط،‌ به خط رژه می‌روند. درست برعکس علت وجودی خط. البته خیلی جای تعجب ندارد. وقتی زنی را به عددِ روزهای عمر، پشت خط‌های بکن، نکن محصور کردی؛ یک‌ جایی خودش را نشان می‌دهد. چه جایی بهتر از کاغذ سفید. بوی قلم. این چالشِ نوشتن در صراط مستقیم، از گرفتاری‌های همیشگی میرزایی ما هم بود. خدا نکند قلم و دست چپ را یک لحظه با هم، تنها می‌گذاشتم. آنچنان دست‌انداز و تپه‌ای به بهانه قلم فرسایی می‌ساختند؛ که بیچاره خطِ دفتر، از راستی خودش شرمنده می‌شد. شرمندگی هم از خصوصیاتی است که برخی از آدم‌ها نمی‌دانند با سین می‌نویسند یا ث مثلث. جهان‌مردی که نمی‌فهمد نیمه شب است.  همسرش خسته‌ است. لباسهای زیرش اگر همه کثیف است. به زنش امر نکند که لباسها را بشورد، پهن‌کند، خشک‌کند. خودش پاچه و آستین بالا زند، بشورد. من ترس‌لرزه گرفتم، زمانی که دیدم، رویا بر جهان فریاد زد:

«صبح تا شب می‌شورم، می سابم، می‌‌پزم. تو می‌توانی، فقط ده دفعه پشت سر هم بگویی، می‌شورم، می‌سابم، می‌پزم، حالت از خودت به هم نخورد. بعد، من روزی ده دفعه، می شورم، می سابم، می‌پزم، تازه باید لبخند هم بزنم. من از وحشت، دلم خشک می‌شود. وقتی به تو فکر می‌کنم و می‌بینم، ذهنم از تو خالی است

راستی اگر به وقت تهدیدهای زندگی، ترسیده بودم. سرم را به تایید تکان داده بودم. شاید الان ذهنم از خودم خالی بود. وحشت می‌کردم. پابرهنه، در کوچه پس کوچه‌ِ شیارهای مغز می‌دویدم. ندا سر می‌دادم: «آهای، آهای، صاحب اندیشه» و هیچ نمی‌جستم. خانه‌ام سرِ دست بود. کشیده و بلند، بر سر برکهِ فاضلابِ سکوت‌. سکوت بره‌ها. مثل جهان، گیر می‌کردم، پشتِ درِ دستشویی‌های اِشغال. بی‌آنکه زنی، رویایی باشد، جهانی تخیلی بسازد برای بچه‌هایش، من‌ هم فالگوش، چشم‌ حسرت، در آن سفر کنم.

سخت است، با زنی زندگی کنی، که بلد باشد، عین نویسنده‌ها، از همه آن چیزهایی که توی زندگی‌‌اش نیست، یک دنیای راست راستکی بسازد. یک دروغ راست راستکی. که مبادا بچه هایش به خاطر ندیدن دنیا، نخوردن چیزها، وقتی بزرگ شدند،  عقده‌ای شوند. بی‌آنکه حتا با اسمشان هم آشنا شده باشند. لیموزین. استیک گاوآمریکایی. استیک اسب روسی. لباس دکولته سنگدوزی شده. موز سبز سومالی.

مرد، جهانگیر، گرفتار ساختنِ ویلایی ذهنی در وعده‌های دروغین. می‌ترسد از ماندن زیر باران. از روزی که زن رفته باشد. از زنگ تلفن سوسن. وسواس خناس. از رویا که وقتی می‌گوید: «سَل‌لام سوسن جون». رویا نیست. زنی خودباخته است. پشت تلفنی که زنی، زهرِ بدمردی، فِش‌فِش می‌کند. رویا کابوس می‌شود. پشت درِ شکسته. پشت رعدو برقِ پنجره. می‌ترسد. وقتی روبروی کاغذ می‌نشیند، ایدهو فکر از ذهنش فرار می‌کند. انگار یخدانِ مادربزرگ را خالی کرده است روی میز. نمی‌تواند جمع و جورش کند. هر کاری می‌کند، باز یک چیزی، از میز بیرون می‌ماند. مثل آویزان شدنِ تکه‌های مغز، از بدنی پاره، پاره.

زن می ترسد. من می‌ترسم. مثل همه شما. مبادا بماند در بدشکلی بی‌تصمیمی. پاک‌باخته‌ای تسلیم بکن، نکن‌ها. کم‌کم یادش برود، که آمدنش بهر چه بود. خدای نکرده، بشکند دلِ قلمِ آن گوشه افتاده را. باید برود با نوشتن، برای نوشتن، به راه خیلی دور. ته دنیا. ته ته نه. همان دور و برهای ته دنیا. یک جای دنج برای خودش. ابزارنوشتن. نوشتن از بزبز قندی، گرگ بد صدا. مردی که نمی‌فهمد. دوستی ندارد. مردی که زنش را دوست دارد. بچه‌هایش را دوست دارد. دختری که با کف‌های صابونِ ریش پدر می‌خندد. پسری که از پدر می‌ترسد. شبِ بارانی. باغ فردوس. استاد مهربان. رویایی که جهان را دوست دارد. نویسنده‌ای متولد می‌شود.

هیزمِ شومینه می‌‌سوزد. می‌سوزاند تفکر پلاسیده پر رو را. زن و مرد متولد می‌شوند. زنگِ تلفنِ صبحگاهیِ هرروزهِ سوسن خانم، گیر می‌کند پشت در بسته. ساعت هفت. دیگر شاید هیچ وقت رویایی در جهان نخواهد گفت: «سَل‌لام سوسن جون». واژه‌های قشنگی نیست. خط‌دار است. کیبرد کاغذ بی‌خط را بیشتر دوست دارد.

پنجم بهمن ۱۴۰۱تهران

شاید با این مطالب هم دوست شوید:

فارست گامپ، چشم از توپ بر ندار- 9 مفهوم

فیلم خانواده فیبلمن؛ بیرون آوردن سر از دهان شیر؛ 3 نکته کلیدی

فیلم افسانه هزار و نهصد، از دیدن پایانش حالم بد می‌‌شود

این مطلب را به اشتراک بگذارید

4 پاسخ

  1. سلام. اولین بار است که به سایت شما سر می‌زنم. حقیقتا با این نوشته غافلگیر شدم. چند بار خواندم. فوق‌العاده بود. چه نثر زیبایی! واقعا لذت بردم. حتما مطالبتان را به تدریج خواهم خواند.

    1. درود، وقت به شادی مریم عزیز
      خرسند خواهم شد که باز هم شما را اینجا ببینم

  2. دکتر جاوید شما قلم بسیار زیبا و پر قدرتی دارید ،خیلی زیبا فیلم را توصیف کردید .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *