Dr.Mahmoud Javid

داستانک «لخت‌ها به جهنم می‌روند»

بدون پاسخ/5

پسر،  پنج ساله بود. در آن شهر کوچک مهمان بود. با دختر میزبان پا به کوچه گذاشت. دختر،  هفت ساله بود. موهای مشکی بلند داشت. رنگ صورتش سبزه‌ بانمکی بود. پسر شلوارک و بلوز آستین کوتاه  آبی‌ رنگی پوشیده بود. ظهر تابستان بود. بازی کردند. کوچه از خنده‌هایشان شلوغ شد. پیرزنی مچاله، پشت‌گوژ، چادر سیاه، عصا به دست،  به کوچه آمد. با خشم ناسزا گفت: «بی‌حیاها، لخت‌ها، به جهنم می‌روید. تن بی‌حیاتان، هیزم آتش جهنم خواهد شد.» دختر با بی‌خیالی خندید.  پسر هاج‌ و‌ واج بود. پیرزن رسید.  سیلی‌ی به گوش پسر زد و با عصا به پشت دختر. تازه پسر معنی لخت را فهمید: لباس آستین کوتاه، موهای بی‌روسری. صورتش آتش گرفته بود. می سوخت. جهنم را به چشم می دید. در چشم‌های پر از نفرت پیرزنی که زندگی را نمی شناخت. دست دختر را گرفت. گریه نکرد. فرار نکردند.

دکترمحمودجاوید 

هفدهم آبان ۱۴۰۱-تهران

شاید با این داستانک‌ها هم دوست شوید:

داستانک «هنوز زن در سر او می‌خواند»

داستانک «سیگار را با شعله شمع روشن کرد»

داستانک «نردبان»

این مطلب را به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *