بچهها در خیابان جمع بودند. شب شد. باید به خانه میرفتند. یکی گفت: نخود، نخود، هر کی رَوَد خانهِ خود. بقیهیک صدا دم گرفتند: لوبیا، لوبیا، فردا صبح زود بیا. همه رفتند. پسر تنها ماند. کنار زبالهها چمباتمه زد. از رویزمین لوبیایی برداشت. به صبحِ زودِ فردا فکر کرد. لوبیا را خورد. به ماه چشمک زد. توی زبالهها خوابید.
دکترمحمودجاوید
دوم آذر ۱۴۰۱