داستانک گونهای داستان است. بیتوجه به تعریف آن روایت موجز زندگی است. داستانک محدودیت موضوعی ندارد. در آسیابِ داستانک واقعیت تا رویا، تراژدی تا کمدی، عشق تا جنایت و صداقت تا دورویی همه چی خُرد میشود، درست همانند زندگی.
داستانک با استفاده بجا از واژهها از گونههای دیگر داستان مجزا میشود؛ و صد البته غافلگیری نهایی که تاج داستانک است، درست مثل زیست واقعی.
جواب آزمایش حاملگیاش مثبت بود. وقتی زن نتیجه را پرسید. بی درنگ، در حالی که شادی تمام چهرهام را پرکرده بود، گفتم: «مبارک باشه، شما دارید بچهدار میشوید. شیرینی بچهها یادتان نرود.» حرف میزدم، بیآنکه به تغییرات چهره زن توجه کنم. دعاهایش از آسمان برگشت خورده بود. خشمی فروخفته از دل ناامیدی داشت متولد میشد که همچون بمبی آتشین بر سر بیتجربه من فرود آید. بیشعور کمترین ترکش آن بود. شوهری معتاد، بیکار، واژهکثیف، فرزندی تازه به جانش آورده بود. امیدش که اشتباه میکند و حامله نیست با پاسخ آزمایش خندان من هوا رفته بود. من بیتجربه بودم، نمیفهمیدم. حالا یاد گرفتهام. حواسم هست برخی سالیان سال دنبال پرشدن خلوت خانهشان هستند، عدهای نگران از دست رفتن آرامششان. پیش از دادن جواب آزمایش میپرسم،دنبال چه هستند، کلماتم را با احساس آنها هماهنگ میکنم.
داستانک یا بهتر بگویم داستاننمای زیر، به نوعی بیان حکایت من در سرزمینی به زمانی دیگر است. کوتاه، بیقضاوت، با پایانی غافلگیر کننده که در ذهن خواننده به حیات خود ادامه میدهد:
آزمایش بارداری
یک قطره ادرار، دعایی مستجاب نشده. خط قرمز دوم یک کودکی را به پایان میرساند و دیگری آغاز میشود. (جنیفر هَداک)
جِروم اِستِرن مبتکر مسابقه بهترین «داستان کوتاه کوتاه جهان» از تاریخچه داستانک در «کتاب خرده داستانها» چنین میگوید:
قبل از شکل گیری زبان نوشتاری، «حکایت» وجود داشته، شرحی کوتاه از ماجرای یک شکار، جان سالم به دربردن از یک حادثه، یا توصیف خوشاقبالی یک ماجراجو.
جنگجویان کمین کردند. جنگل ساکت بود. صدایی از پشت سر فرمانده آمد. برگشت. بوفالو فرصت واکنش به فرمانده نداد. جنگجویان نیزههای خود را وارد بدن بوفالو کردند. زن فرمانده با دیدن نیزه بدون همسر، خود را آماده عروسی کرد.
«لطیفهها» یکی دیگر از اشکال سنتی داستان خیلی کوتاه هستند، شاید مهجورترین شکل آن. اهمیت آنهاچشمگیر است. لطیفهها راهی هستند برای برونفکنی ترسها و تشویشها، و به مردم این امکان را میدهند تا تنشهایی را که از وجودشان در خود کمتر باخبرند، بیرون بریزند. (جِروم اِستِرن)
واعظی بر سر منبر میگفت: هرگاه بندهای مست بمیرد، مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد. یکی در پای منبر بود. گفت: به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار میارزد. (عبید زاکانی)
شراب هم از آن حکایتهای جالب زندگی بشر است. قرنهاست در جان و زندگی آدمها حضور دارد. آنها را ازخودِ هشیار به ورطه بیخودی میکشاند. با دست، دین و اخلاق به پس میزنندش و به بهانه رنج و سرمستی با پای پیش میکشندش. مستی عشق را با شراب رنگ سرخ میپاشند و با زبان انکار آن را به پستوهای خماری پنهان میسازند. یادم هست که به نوجوانی میدیدم، مشروب فروشی هم شغلی بود مجاز، اما نه چندان شریف. بزرگان یا خود به خرید میرفتند یا کودکان میفرستادند. اما شیشه مشروب به دست، آشکار به خیابان نمیآمدند. عرق، مستور در پاکتی کاغذی، دور از چشمِ سرزنشگر به مقصد حمل میشد. هر چند، آنچنان هیکلِ آشنایی داشت، که داخل پاکت هم رسواگر بود. اگر چه در قانونی نانوشته، کسی را سودای پردهدری نبود.
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست ( حافظ)
ترسهای آدمی، محدود به منع عقل و سرزنش متشرعین از میگساری نیست. چه بسیار آدمی از ترس ناشناختهها، زندانی موطن خود میشود یا دگری هرگز به سوی ازدواج قدم نمیزند، مبادا آرامش خانه پدری ازدست رود و هیچ همنشین نیکو کرداری به دست ناید. یاد حکایتی افتادم:
جوانی مشهدی، سن به سی رد کرده بود، اما هنوز همسر اختیار نکرده بود. دوستی تهرانی نزدیک بداشت. چونی این تجرد پرسید. جوان از پیدا نشدن مورد مناسب پاسخ ساخت. رفیق تهرانی واسطه خیر شد. جوان را با اتومبیل ژیان خود تهران برد. قرار به ساعت گذاشت. جوان به درِ منزلِ یار پیاده ساخت. خود در خودرو به انتظارنشست. جوان، زنگ آیفون یا همان افاف های قدیمی بدون تصویر را فشرد. صدای دخترکی از پشتِ گوشی، کیستی را پرسید. مشهدی گفت: مویم، مو. برای دخترک، واژهها ناشناس بود، ترسید. گوشی رها کرد. مادرش حکایت پرسید. گفت: یکی پشت آیفون مو مو میکند. انظار داد که در را باز نکن، بیشک مزاحمی است. گوشی به جای گذاشت. جوان به پیش دوست خود حیران برگشت، قصه باز گفت. دوست تهرانی خندید و گفت: به در ِخانه بازگرد. زنگ دگر بار بفشار. اما اینبار چون کیستی شنیدی، به رسم تهرانیان سخن بگوی. چرا که آنکس که همسر تهرانی خواهد، آداب تهرانی باید. پس مو مو نگوید، منم منم زند، تا در گشوده بیند. مشهدی سوی درِخانه دلدار بشتافت. انگشت نزدیک شاسی آیفون برد، نَزَد. بازگشت به پرسشی از دوست: وقتی زنگ بزدم، گفتم منم، من. در گشودند، دیدند مویم، مو. چه کنم؟
سالهاست این حکایت لطیف با خود واگویه سازم که مهم نیست، پشت تریبون یا روی منبر، چقدر چقدر منم،منم زنم. زیرا آنگاه که درهای حقیقت باز شود، از مویم، مو، مرا گریزگاهی نباشد، حتا به اندازه حیوانی کُندپا چون لاکپشت، فرصت سر به لاک فرو بردن نخواهم داشت.
داستانهای کوتاه با محوریت حیوانات هم به همین اندازه دیرینه دارند. در قرن ششم قبل از میلاد، ازوپ قصههایی نوشت که دیگران هنوز هم که هنوز است، آنها را به شکلهای مختلف –چه کوتاه شده، چه شاخ و برگ داده شده، چه منظوم و چه در قالب طنز و هجو – بازنویسی و منتشر میکنند. (جِروم اِستِرن)
زاغکی، قالب پنیری دید. به دهان برگرفت و پرید. بر درخت نشست در راهی، که از آن میگذشت روباهی. روبه پُر فریب و حیلت ساز، رفت پای درخت و کرد آواز. گفت: به به چقدر زیبایی، چه سری، چه دمی، عجب پایی. پر و بالت سیاه و قشنگ. نیست بالاتر از سیاهی رنگ. گر خوشآواز بودی و خوشخوان، نبُدی بهتر از تو در مرغان. زاغ میخواست قارقار کند، تا آوازش آشکار کند. طعمه افتاد، چون دهان بگشود. روبهک جست و طعمه را بربود.
این داستان ازوپ در کتاب فارسی چهارم دبستان به تفسیر آموزگاران ما را به سوی دهان بستن سوق میداد، تا بعدها بیشتر در ذهنمان جا گیرد، گفتن به وقت خاموشی، موجب هلاک است؛ و آنقدر نگفتیم که هلاکِ هلاک شدیم. در حالی که روبهکان خوشگفتار، بزرگ می شدند تا زبان بازی پیشه کنند، به وقت خاموشی عقل دگران. دگری هم بود که پنیر به هزارمرتبه گران سازد، مبادا قوت ضعیفمالان بماند و در هر خانه کنار نان پیدا شود. تاجمعی به مناسبت و بیمناسبت بتوانند کنار سفرهای جمع شوند، از شکم سیری، گزاف سخن گویند.
«متلها» هم داستانهای کوتاهاند و اغلب با مفاهیمی چندگانه. اینکه قدمت آنها به چه دورهای برمیگردد را نمیتوان دانست، اما نمونههایی از آنها در کتب مقدس و آسمانی یافت میشود که برخیشان جزو معروفترین داستانهای تاریخ ادبیاتاند. (جِروم اِستِرن)
اتل متل توتوله، گاو حسن چه جوره؟ نه شیر داره، نه پستون. شیر(گاو)شو بردن هندستون، یک زن کُردی بستون، اسمشو بذار عم قزی، دور کلاش قرمزی. هاچین و واچین، یه، پا، تو، ور، چین.
متل–بازی “اتل متل” به ظاهر جملههایی بیربط و بیمعنی است. اما درست که غور میکنیم، تنوعی رنگینکمانی در تصویری آهنگین میبینم. گستره مکانی، حیوان کنار انسان. رقص. رنگ.
متل “من نبودم”، یک داستانک مدرن است:
جرینگ و ویرنگ، چهها شد، کاسه و کوزه هوا شد! پشت درهای بسته، کی ظرفها رو شکسته؟ طوطی تماشا میکنه، اکبر که حاشا میکنه. من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود. (کتاب آفتاب مهتاب چه رنگه)
متل فولکلور کودکانه فارسی “من نبودم”، از شکستن ظروفی میگوید که در تصور ما حالتهای زیر را جان میدهد. آیا اکبر ظرفها را شکسته، حاشا میکند و به گردن آستین دستش میاندازد؛ یا طوطی ظرفها راشکسته و اکبر در حمایت از طوطی داستان سرایی میکند؛ یا شاید هم جای ظرفها نامتعادل بوده است و سُرخوردهاند و شکستهاند. نمیشود راحت قضاوت کرد.
پس داستان کوتاه کوتاه، شکل داستانی کهن و تحسین شدهایست که عمیقن در روان بشر و تاریخ جوامع بشری ریشه دارد.
اما در حال حاضر داستان، به عنوان یک گونه هنری مستقل، شکل خود را پیدا کرده است… دهه به دهه، داستان کوتاه به قابلیتهای تکنیکی تازهای دست یافته است، تا بتواند به وضوح و روشنی تمام، به عمق مفاهیم موردنظرش برسد. حالا دیگر کم و کیف یک رابطه انسانی را میشود با عباراتی ساده بیان کرد، یا با یک اشاره کلامی، زندگی شخصیتی را توصیف نمود. (جِروم اِستِرن)
اگر دیدید جوانی بر درختی تکیه کرده، بدانید عاشق شده و گریه کرده است.
داستاننمایی تک جملهای، که به راحتی تلخی عشق نافرجام را به تصویر میکشد.
داستانهای کوتاه کوتاه داستانهای کم حجم پرشتابی با چرخشهایی نامنتظره است. میدانی بینهایت کوچک برای نویسندگانی که با کمترین واژهها میتوانند دنیای خیالبرانگیز و پُر طنین خود را خلق کنند. (جِروم اِستِرن)
زن نگران آدمها بود، مرد نگران اشیا؛ و وجه اشتراکشان همین نگرانی بود.
زن میگفت: «اگه دخترمون با این و اون بخوابه چی؟»
مرد جواب میداد: «پلههای ایوون خراب شده. ممکنه یکی پرت شه پایین.»
روی تخت خوابیده بودند و حرف میزدند. بیستوپنج سال است که با هم روی یک تخت میخوابند و حرف میزنند. اوایل در باره اینکه بچهدار بشوند یا نه. مرد بچه میخواست (گرچه سقف داشت میریخت)، زن نمیخواست (سندرم داون، سرطان خون، میکروسفالی، اوریون). بعد که بچهشان به دنیا آمد، یک دختر سالم هفت پوند و یازده اونسی («درست غذا نمیخوره»؛ «بخاری خراب شده»)، بیشتر از مسائل خانوادگی حرف میزدند («دوستاش آدمای شری هستن، اتاقش مایه آبروریزیه»؛ «ترمزها یه اشکالی پیدا کردهن، آبگرم زنگ زده»).
نگرانی مثل یک پسر بچه با آنها بزرگ شد، با خواستههای کوچکش که بعدها بزرگتر شدند. آنها نوازشش میکردند و مراقبشان بودند؛ سر میز برایش جای مخصوصی در نظر گرفتند؛ فرستادند مهد کودک، مدرسه خصوصی، و بعد دانشگاه. چون تقریبن در همه کارها شکست میخورد و همیشه به خانه برمیگشت، عاشقش بودند. بالاخره پسرشان بود. «دفترچه خاطراتش رو میخوندم. تو خط مواد مخدره.»
«فکر نکنم خودم بتونم درستشون کنم. نجار از کجا پیدا کنیم؟»
دخترشان با عشق دوران دبیرستانش ازدواج کرد. خانواده تشکیل داد و در یک شهرِ دور فروشگاه غذاهای طبیعی راه انداخت. گرچه مثل همه از دوران کودکیاش با علاقه یاد میکرد –اینکه چقدر پدر و مادرش خوب بودند و چقدر نگرانش بودند، اینکه حالا حتمن پیر و ناتوان شدهاند و خانهشان دیگر کلنگی شده – دیگر به ندرت با آنها تماس میگرفت یا به دیدنشان میرفت. نگرانیهای خودش را داشت. (ران والاس)
در «داستانکِ نگرانی»، هسته اصلی داستان، نگرانی است. زن و مرد و بچه داستان دور نگرانی معنا پیدا میکنند. شوک غافلگیر کننده انتهایی داستانک، ظهور هر دو بُعد نگرانی برای آدمها و اشیا در دختر است.
داستانک بدون غافلگیری نهایی، شکل نمیگیرد. در قصهها و داستانهای کلاسیک، داستان با گره گشایی وتعیین تکلیف موضوعها و شخصیتها به پایان میرسد. اما در داستانک با شوک غیرِ منتظره نهایی، تازه داستانک در ذهن خواننده یا مخاطب آغاز میشود.
دوستی داشتم، دندانپزشک متشخصی بود. مشکلات روحی بدجوری گریبان ذهنش را گرفته بود. ادعای خدایی میکرد، در روزگاری که جانشینان خدا هم به نظر میرسد، کمتر به حرفش گوش میکنند. به هرحال مجبور شد، شوک درمانی را برای بهتر شدن بپذیرد. سرانجام بهبود پیدا کرد. زندگی تازهای را آغاز کرد. معقول و صبور.
شوکهای داستانکها هم به نوعی استارت یک شروع تازه برای خواننده است. برای مثال در داستانک مشهور عزرائیل و باغبان، شگفتی فرشته جانستانی از دیدن مردی که قرار است شب در جایی کیلومترها دورتر از محل زندگیاش بمیرد، نمونه ساده باور به گریز ناپذیری از دست سرنوشت است.
یا در داستانک آنفولانزا، استوارت دابیک از چگونگی آشنایی فی با آلدو پس از ابتلا با آنفولانزا میگوید. یک داستان رمانتیک خیلی خیلی معمولی. اما در بند آخر داستانک، بهت را در جان مخاطب مینشاند:
بعدها که مردم از آنها میپرسیدند که چطور با هم آشنا شدند و کارشان به عشق و عاشقی کشید، همیشه آلدو بود که صمیمانه لبخند میزد و جواب میداد: « آنفولانزا. همه چیز با آنفولانزا شروع شد. من که هنوز خوب نشدهم.»
تشبیه عشق به بیماری که بیاختیار روح آدم را مبتلا میکند و رهایی از آن حتا به وصال هم غیر ممکن است؛ ناخودآگاه قوه تخیل خواننده را پَر پرواز میدهد و با خود به دنیای عشاق مشهور میبرد: لیلی و مجنون، بیژن ومنیژه، شیرین و فرهاد و رومئو و ژولیت. حالا میبیند بیلیلی، قیس مجنون صحراست. نصیحت بزرگان، وعده جاه و مقام و دخترکان دیگر، هیچ کدام نمیتواند مجنون را ذرهای از دستدامنی لیلی منصرف کند. آبروریزی کمترین تبی است که عاشق و معشوق را میآزارد. کسی که عشق را بفهمد، خوب میداند درمان ندارد، فقط داروی نگهدارنده دارد: وصال. وگرنه نامرادی آنچنان شیره جانشان را بیرون کشد، که جز مرگ، جدایی را مُهر پایانی نباشد. برای شرح شیدایی عاشق و معشوق مثنوی هفتاد من کاغذ را حاجت نباشد. شرحی کوتاهی مثل این، داستانکی هفتاد من فهم است:
مردی زنی را عاشق بود. به او ندادندش. زنی دیگر گرفت. مُرد.
البته شاید شما هم دقت کرده باشید، عشق فقط یکی از علتهایی است که انسان را به کام مرگ میکشد. اما بهترین بچه عالم را «چاک رزنتال» به دلیل دیگری میکشد:
فرانکی گورکی بهترین بچه عالم بود. همیشه به حرف پدر و مادرش گوش میکرد. اما زرنگترین بچه عالم نبود. چون متوجه ماه در آسمان نشده بود. اولین بار که ماه را دید، فکر کرد یکی از چراغهای خیابان است. دعا کرد ماه گرد باشد. ماه گرد شد. هر شب ماه بزرگ و بزرگتر میشد. ترسید بترکد یا بیاد آدمها را بخورد. دعا کرد ماه گورش را گم کند و برود تا او بتواند پیش مادر بزرگش برود. بعد که ماه غیب شد، ترسید. دعا کرد ماه برگردد. آرزو کرد مادربزرگ برای جشن سال نو بیاید. ماه در آسمان نبود، به خاطر دعای او. شب سال نو که مادر بزرگ آمد، به سوی مادربزرگ دوید. روی برف سُر خورد و راننده مستی او را جا کَن کرد.
مادرش میگفت: هرکس موقع رد شدن از خیابان، دو طرف خودش را نگاه نکند، این بلا سرش میآید. آن وقت آدم، اگر بهترین بچه دنیا هم باشد، این اتفاق برای او میافتد. این اتفاق هم که بیافتد ناچار میمیرد. اما خودش میدانست که این اتفاق وقتی میافتد که آدم بخواهد ته و توی قضیهای را هم بیاورد.
دارم تلاش میکنم از ته و توی داستانک سر در بیاورم. داستان تا چه حد میتواند کوتاه باشد؟ هر داستانی به صرف اینکه تعداد کلماتش محدود باشد، داستانک است؟
جیمز توماس در مقدمه کتاب «بهترین بچه عالم: مجموعه داستانهای خیلی کوتاه» میگوید:
داستان تا چه حدی میتواند کوتاه باشد و در عین حال واقعن داستان بماند؟ خیلی کوتاه چقدر است؟ داستان عالی و منسجم «یک داستان خیلی کوتاه» از ارنست همینگوی حدود ۷۵۰ کلمه است.داستان خیلی کوتاه مثل همه داستانهای دیگر، توفیقش در نحوه بیان و عمق داستان است، نه در تعداد کلمات، در شفافیت دید و اهمیتی است که به انسان میدهد. چشماندازی که در آن خواننده قادر باشد تا جنسی از جَنم زندگی واقعی بیابد.
تمام خانه را گل کاشت. با شمع روشن کرد. موسیقی خوشنوا گذاشت. شراب ریخت. تماس گرفت. خودش را به همنشینی دعوت کرد.
توماس ادامه میدهد:
اما کم هم میتواند گاه زیاد باشد. نگاه پُر معنی در لمحهای از زمان بیش از نگاهی ممتدیا خیره ماندن کارکرد دارد.
زمانی که کم تجربه بودم، کالا یا لباس و هر چیزی که میخریدم، چانه میزدم – هر چند مثل یک اصفهانی اینکار را خوب بلد نبودم، هنوز هم بلد نیستم– اگر فروشنده تخفیف ناچیزی میداد، ناراحت میشدم. نمیپذیرفتم. دکتر نسیمی استادم به من یاد داد که کم هم زیاد است. گفت همیشه تخفیف را بپذیرید. بگویید باز هم میخواهم. حالا میدانم با همان مقدار تخفیف کم هم حداقل یک بیسکویت یا پفک میتوانم بخرم. نباید به پیشکشها دست رد زد، حتا کم. مثل این داستانک:
زنی پیر بود. نمیمُرد. همیشه میگفت: «اگر روزی مردی خوشتیپ از او خواستگاری کند، از شادمانی میمیرد.» وراث، مزدوری خوشتیپ را اجیر کردند. خواستگاری کرد. زن از خوشحالی نمُرد. جوان شد.
داستانک عرض شعبده نمیکند و صدای چهچه فلوت نیست. بلکه نمایشی کوتاه کوتاه یا قطعهای موسیقیایی است که حواس آدمی را جمع میکند.(جیمز توماس)
شاعر عاشق بود. کلمات جلویش میرقصیدند، میخواندند: «ببین، بگو، بنویس.» شاعر به کلمات باور نداشت. با نگاه شعر میسرود. معشوق با نگاه شعر میشنید. کلماتِ عاشقانه، دلشان شکست. نرقصیدند، نخواندند، رفتند.
برخی از آنها حال و هوایی میبخشد و برخی ذهن آدم را بیدار میکند، بعضی از آنها ما را به کسانی میشناساند که دوستشان داریم و برخی پدیدههای نامأنوس و ناشناخته، اما قابل درک را در این جهانگسترده، اما محدود پیش روی ما میگسترد. (جیمز توماس)
برای نمونه در داستانک «شب» برت لات، ذهن ما را با مرگ فرزند و تنهایی که هرگز پر نمیشود، با خود میبرد:
شب مرد بیدار شد. فکر کرد صدای نفس کشیدن بچهشان را میشنود. سرانگشتهای او در هال به اتاق بغلی هدایتش کرد. بعد در آستانه اتاقی بود به تاریکی مال خودش و به همان اندازه تهی. نور تاریکی را جر داد. اتاق البته خالی بود. به تخت بچه دست نزده بودند. ملافه چروک داشت. هنوز جای سر بچه روی بالش به چشم میخورد. روی میز آبی کوچولو پر از مداد رنگی و کاغذ کاردستی و چسب مایع بود. صدایی نمیشنید. برگشت. از هال به اتاق خود تن کشید. هر شب همینطور بود، درست مثل یک رویا. اما نه.
توماس میگوید: بعضی از داستانکها یک تنه چند کارکرد دارد و برخی همه را یکجا دارد و این یعنی همان چیزی که هر داستان خوبی به خواننده میدهد، طول و تفصیلاش فرقی نمیکند. خط سیر سریع و مینیمالیستی این داستانها، مشخصه کلی آنهاست.
زن بود. تنها. آرامش نداشت. روحش در بند بود. نمیتوانست به سرزمینهای دیگر سفر کند. اطرافش پر از آدمهای جاهل بود. دنیایش، بهشت دروغگویان بود. پدرش رفته بود. مادرش بیمار بود. احساس کرد، دیگر دنیای جای او نیست. به گورستان رفت. یک قبر خالی انتخاب کرد. داخلش خوابید. مامور قبرستان پیدا شد. رسیدِ خرید قبر را خواست. نداشت. ناگزیر به دنیا برگشت.
وقتی خوب دنیا را تماشا کنید، زنجیرهای از داستانکهای چند کلمهای تا داستانهای بلند میبینید. از بازی بچهها گرفته تا عطسهی یک زن. از بال زدن یک پروانه تا سقوط یک بهمن. از گفتوگوی دونفره تا تک گویی یک نفره. یکی از نمونههای جذاب برای من گفتوگوی قیصر و مهدی در فیلم قیصر است. یک داستانک کامل با ضربه نهایی عالی:
«تو چرا این ریختی شدی؟ کی زدتت؟»
– «قصهاش درازه.»
«کجا؟»
– «هیچی بابا، من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامون هم بود.»
«کریم؟! کدوم کریم؟»
– «کریم آق منگل ، میش ناسیش؟آره؟ از ما نه, از اونا آره، که بریم دوا خوری. تو نمیری، به موت قسم، اصلا ما تو نخش نبودیم، آره. نه. گاز دنده دم هتل کوهپایه دربند اومدیم پایین، یکی چپ یکی راست یکی بالا یکی پایین عرق و آبجو جور شد رو تخت نشسته بودیم داشتیم میخوردیم. اولی رو رفتیم بالا، به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم، دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم؛ سومی رو اومدیم بریم بالا آشیخ علی نامرد ساقی شد. گفت بریم بالا، مام رفتیم بالا. گفت به سلامتی میتی؛ تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم؛ این جیب، نه، اون جیب، نه، تو جیب ساعتی ضامندار اومد بیرون. ررررفتم. اومدم. دیدم؛ کسی نیست همه خوابیدن، پریدم تو اوتول، اومدم دمه کوچه مهران بغل این نُرقه فروشیه اومدم پایین. دیدم یه سروکل میزونیه, این جوریه, زد بهم افتادم تو جوب، گفتم هته ته! گفت افت! یکی گذاشت تو گوشم، گفتم نامرداش؛ دومی رو زد از اولی قایمتر زد، دستمو کردم تو جیبم که برم و بیام. چشام باز کردم. دیدم تو مریضخونه روسا م. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شمام بگین زده، آره، خوبیت نداره. واردین که!»
برخی مواقع احساس میکنم، وارد نیستم. زمانهایی که اصل را رها میکنم و بیش از حد اسیر جزئیات میشوم. یکی از آن مواقع، هنگامی است که میخواهم سر از داستانک در بیاورم و تفاوتش را با گونه های دیگر بفهمم. مرز رمان، داستان بلند، داستان کوتاه، داستان ناگهان یا سادن فیکشن، دم داستان یا فلشفیکشن، داستان ریزه یا میکروفیکشن، داستان صد جملهای یا درابل، داستان پنجاه کلمهای یا دریبل یا شیره داستان و داستاننما چیست؟
به قول رابرت سوارتسوود داستان برچسبهای زیادی دارد که خیلی از آنها در تعداد کلمات با هم تلاقی و تقسیمبندی را دشوار میکنند. اصلن چه اهمیتی دارد که کی داستان کوتاه به داستان ناگهان تبدیل میشود. مهم این است که فارغ از کلمات نویسنده بتواند بفهمد چقدرِ دیگر داستانش را کوتاه کند، دیگر داستان نیست. داستانک منسوب به همینگوی فقط ششکلمه است، اما داستان است:
فروشی: کفش نوزاد، پوشیده نشده است.
مهم نیست اثری از گفته رابرت سوارتسوود در آن نمیبینیم: «بهترین داستانسُرایی جایی است که نویسنده پنجاه درصد تصویر را نقاشی میکند و خواننده را مجبور میکند، باقیاش را با تصورات خود تکمیل کند. به این ترتیب خواننده هم واقعن در روند داستان درگیر میشود.» داستانک همینگوی، خواننده را در کمتر از ده درصد راه، رها میکند. اکنون خواننده با توجه به زیست تجربهاش، داستانی ویژه خود خواهد داشت. کفش پوشیده نشده است، چون نوزاد مرده یا معلول به دنیا آمده است. پدر و مادر از هم جدا شدهاند و والدی که فرزند را برده، کفش را نخواسته است. والدین حواسشان نبوده، کفش کوچک شده است و نظایر آنها.
خواننده وقتی داستانک میخواند، آماده است که حواسش را جمع کند. جارو دست گرفته، غبار بیفکری را از تنِ فکرش بروبد. دیگر اهمیتی به نداشتن احتمالی آغاز، میان، پایان داستانک نمیدهد. دنبال شخصیت پردازی نیست. آمده است که با شوک پایانی، راه برود:
در عمق دفنش کردند. دوباره. (جوآر لانسدیل)
آن لحظه. گربه پیر یکبار پلک زد. بعد برای همیشه از مقابل چشمان او گم شد. (جک کچام)
پسر از وقتی که ماشه تفنگی را که خیال میکرد خالی است کشید، حالت چهره خواهرش را از یاد نمیبرد. (بنجامین پرسی)
نبایستی از یاد ببریم که خواننده با داستانی زندگی میکند که چهار وجه عمده داشته باشد: داستان داشته باشد، سرگرم کننده باشد، تأمل برانگیز باشد و اگر خوب عمل آید، پاسخی عاطفی برانگیزد. (رابرت سوارتسوود). حال میخواهد کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» نوشته مارسل پروست باشد یا شروعِ داستان کوتاه علمی–تخیلی «ضربه» نوشته فردریک براون. دو جمله اول «ضربه» به عنوان یک داستانک شهرت دارد. داستان اصلی شاید از خاطر خیلیها رفته باشد، اما این دو جمله سالیان سال است که به حیات خود ادامه میدهد:
آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بود؛ که ناگهان در را زدند.
یاد روزهایی میافتم که درِ آگاهی ذهنم برخلاف میل باطنیام زده شد. چشم حقیقتبینم باز شد. دیوار بهشت دروغین فرو ریخت. دوستانی که روی دیوار آنها به غلط یادگاری کنده بودم. دیوار پوشالی. مثل این داستانک آگوستو مونته روسوی، واقعیتِ پشتِ پلکهای خوابِ من شکل دیگری بود:
وقتی بیدار شد، دایناسور هنوز آنجا بود.
چه بسیار دایناسورهای نابودگری که در مسیر زندگی دیدهایم و کوچک شمردهایم. آنقدر که غرق کمال بودیم. شیفته پیچیدگی. پُرگویی. سادگی به چشمان خلاقیتِمان نیامد. یادمان رفت که فقط با کلمه، بیهیچ جملهای میتوان داستان گفت. پُر شور. دارای پیرنگ. پایان شوکه کننده. مثل داستانک «اتاقهای هیچ» محمدرضا حیدرپور در کتاب «آواز خوان شهر من گنگ بود»:
۷ بعدازظهر. در. کلید. باز. کت. جالباسی. کفش. جاکفشی. دست. صابون. آینه. چهره. قهوهساز. مبل. ماهواره. موسیقی. کلاسیک. قهوه. آرامش. زنگ. شببند. دوست. بوسه. طولانی. عشق بازی. آرامش. شب. رختخواب. صبح. بالش. تخت یک نفره. شاخهی گل رز. هفتتیر. شلیک. ساعت. زنگ. ۷ صبح.
شلیک آخرِ داستانک اتاقهای هیچ، زنگ ساعتی است که مرا با خود به تجربه زیستیام پرت میکند. بیرحمانه:
اورژانس نبود. بیشتر اتاقها و راهروهای سفید چرکمرده بود. سرشار از تاریکی. بوی مرگ. رُزِنانس ترس. درد. بیحوصلهگی. عادت به دیدن نگرانی پُر فریاد. بیهیچ پنجرهای. مدفن امید. تحمل سیاهی را ندارم. نفسم به شماره میافتد. فرصت طرح بازسازی اورژانس بیمارستانها به زمستانش رسیده بود. صوفی فرصتطلب شدم. اورژانس قدیمی کمکارکرد را آوار کردم. ساختم با رنگ. شیشه. نور. فضا. قدرت انعطاف در مقابل حوادث. با شیشههای ضدگلوله. پردههای نانو. اتاق عمل سرپایی مجهز. و چه آدمهایی که پیش از این ساخت افسرده آمدند. فشرده رفتند. کسی یادش هست؟
کیشلوفسکی میگفت: آدمها به این دلیل میمیرند که دیگر نمیتوانند زندگی کنند. با خودم میگویم در این زندگی چند بار مُردم؟ چون نمیتوانستم در میان این جمعیت ترسان خودباخته مطیع فراموشکار زندگی کنم. نمیخواهم به خاطر بیاورم. دلم میخواهد با داستانک «ایمان بهرسیدن، باتلاقها را آسفالت میکند» زندگی کنم:
در رویای مردن بودم که تارکوفسکی به رویایم وارد شد. گفت بلند شو این شمع را از رختخوابت تا گلدان رُز سرخت ببر. گفتم نمیتوانم، من مردهام. به من گفت بلند شو و مواظب باش شمع خاموش نشود چون نسیمی درحال وزیدن است. با سختی تمام بلند شدم. دستم را پناه شمع کردم تا خاموش نشود. چند باری خاموش شد، برگشتم و تارکوفسکی برایم شمع را روشن کرد. شمع را به پای گلدان رُز سرخ رساندم. کیشلوفسکی دستش را روی شانهام گذاشت و گفت تو هنوز میتوانی زندگی کنی. اما من مرده بودم. شاید هم زنده بودم. نمیدانم.
واژه «نمیدانم» را دوست دارم. بسیار. مردم را تکان میدهد. صندلیهای نخوت دانای کُل را از زیر آدم میکشد. هل میدهد بشر را میان فهمهای دفن شده. گنجهای کشف شده. فرصتهایی که منتظر تولدند. بالندگی حرکتدر مسیر نفهمی به بفهمی. عبور از تنهایی. ساخت جمعهای تازه. فهمهای نو. مواظب هم بودن:
سوزنبان به درخت کنار اتاقکش آب داد. درختی با شاخههای خشک که تکههای سنگ را با نخ از شاخههایش آویزان کرده بود. صدای سوت قطار میآمد. پروانهای بر روی ریل نشسته بود. هر چه تلاش میکرد که پروانه را از روی ریل دور کند نمیشد. میپرید ولی باز دوباره روی ریل مینشست. صدای سوت قطار نزدیکتر میشد. سوزنبان با عجله از جایش برخاست و مسیر ریل را عوض کرد.(داستانک ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، ساعت،دقیقه، ثانیه محمد رضا حیدرپور)
بسیار از خودم میپرسم چطور انسانها برای تغییر مسیر قطار به وقت حادثه، بودن در جای اشتباه به سوزنبان فکر کردهاند. سوزنبانی برای تغییر مسیر ریل پیش از تصادم مرگبار. آدمها به وقت ساخت اتوبانهای دراز حواسشان به تعبیه خروجیهای کافی کنار اتوبان بوده است. میدانستهاند راننده ممکن است به خود بیاید ببیند میان یک راه اشتباه است. پس از این فهم ناگهانی، نبایستی بیش از این پیش رود. اولین خروجی فرصت بیش از این هدر ندادن زمان است. اما، همین آدمها کمتر به فکر بکارگیری سوزنبانی در ذهن یا خروجیای دراتوبان زندگی هستند.
به نظرم گاهی آدمها باید سوزنبان مسیر زندگی خودشان باشند. شاخکهای ذهنشان حساس باشد. با نشستن اولین پروانه انتخابِ مسیر اشتباه روی شانهشان به تغییر ریل فکر کنند. پیش از آنکه قطار سرنوشتشان در اثر تصادف سخت از مسیر خارج شود. به قول رییس قبیله سرخپوستها در کتاب دلبستگیها در پاسخ دعوت مبلغ مسیحی برای پذیرش آیین مسیحیت:
این میخاراند. خیلی خوب هم میخاراند. اما جایی را میخاراند که نمیخارد.
آدمها تحت فشار خانواده، جامعه، سنتها و گاهی تبلیغات گمراهکننده دست به انتخابهایی میزنند که آنها را خوش نیست. با گذر زمان، با ماندن در مسیر تحمیلی نفسِ جانشان بالا نمیآید. اما پاهای کفْ تاولزده، شرم اعتراف به اشتباه، ترس تسلیم به فشار بیرونی، شهامت تغییر مسیر را از آنها میگیرد. پس فرصت خروجیهای اتوبان زندگی را نادیده میگیرند. یادشان میرود که:
جهان این است. تلی از آدم، دریایی از آتشهای کوچک. هر فردی با نور خودش میان تمام افراد دیگر میدرخشد. دو آتش شبیه هم وجود ندارد. آتشهایی هستند بزرگ و آتشهایی کوچک و آتشهایی همه رنگ. آدمهایی هستند از آتش ملایم، که حتا از باد هم متاثر نمیشوند، و مردمی هستند از آتش سرکش، که هوا را پر از جرقه میکنند. بعضی آتشها، آتشهای بیجان، نه روشنی میبخشند و نه میسوزانند؛ اما آتشهای دیگر زندگی را با چنان اشتیاقی میسوزانند که نمیشود بدون مژهزدن به آنها نگاه کرد، و هر کس به آنها نزدیک شود، میسوزد. (ادواردو گالهآنو)
مواظب خودت نباشی، میسوزی. یک لحظه به خودت میآیی ، با درد و دریغ مینشینی پای زیست تجربهات. میبینی به سرعت مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانت عبور میکند:
فرمانده توماس بورخه گفت: آن شب تو را خیلی چلاندم. آخر من سینما را خیلی دوست دارم؛ و هرگز نمیتوانم بروم.
به او گفتم: هر کسی میتواند بفهمد. او وزیر کشور در نیکاراگوئه بود و در وسط جنگ، دشمنمهلت نمیداد. وقت برای سینما یا تجملات این چنینی نبود.
مرا اصلاح کرد: نه، نه، وقت دارم. وقت … آدم اگر بخواهد وقت پیدا میکند. مسئلهی وقت نیست. قبلن وقتی که مخفی بودم، با لباس مبدل ترتیبی میدادم تا به سینما بروم. اما حالا…
نپرسیدم. سکوت بود و او ادامه داد : نمیتوانم به سینما بروم؛ چون من در سینما گریه میکنم.
به او گفتم: آه، من هم همینطور.
به من گفت: البته. بلافاصله متوجه شدم. اولین باری که دیدمت فکر کردم این یارو در سینما گریه میکند. (داستانک گزارش شهر ماناگوآ از کتاب دلبستگیها)
راستش من هم بسیار در سینما گریه کردم. به خاطر اسکارلت و رد باتلر در برباد رفته. به خاطر ریک و الیسا درکازابلانکا. به خاطر چشمهای آلفردو در سینما پارادیزو. به خاطر کیت و سباستین در لا لا لند. به خاطر همه قلبهای پرشوری که تنها ماندند. به خاطر سینما رکس آبادان. به خاطر ۱۹۰۰. به خاطر زندگی آدمهایی که فرصت دیده شدن روی پرده سینما را نمییابند. به خاطر کولبرهای کرد. به خاطر شرم کارگر عیالوار بیپول. بهخاطر مادری که پسرش دیگر نیست:
خانمی با ضربات چتر تور را پاره کرد. کبوتران آزاد شدند. سپس با بغض گفت: پسرم مرد و به کبوتر تبدیل شد. کارگران شهرداری با نشان دادن کبوترهای آسمان گفتند: چرا پسرتان را باخودتان نمیبرید، تا ما راحت کار کنیم. او گفت: هرگز. من نمیدانم کدام کبوتر پسر من است. اگر هم میدانستم با خودم نمیبردم. آخر من چه حقی دارم که پسرم را از دوستانش جدا کنم. (داستانک تجلیل از دوستی از کتاب دلبستگیها)
جدایی، تنهایی، دیدار، عشق، نفرت، جنگ همه کلماتی برای توصیف زندگی هستند. داستانک با کلمات برشی از قصه زندگی را تعریف میکند. داستانکنویس به سنت تاریخ زیست بشر، ارزش واژه را میداند. چه زمانیکه شاعرها در بطری کلمات دنبال کلماتی بودند که نمیشناختند یا گم کرده بودند؛ یا برعکس مثل سرخپوستها دشمن را وقتی مغلوب میدانستند که نتواند کلمهای به زبان آورد. پس دهان دشمنانشان را با الیافی که نپوسد میدوختند:
دستهایشان بسته بود با این وجود انگشتها میرقصیدند کلمه رسم میکردند با دست ها حرف میزدند. صدای انسانی وقتی چیزی برای گفتن به دیگران دارد هیچ کس نمیتواند جلویش را بگیرد با دست با چشم با منافذ با هر جا که بتواند به جای دهان سخن خواهد گفت. ( کتاب دلبستگیها)
مهم نیست آدمی به چه حالی است، هشیار، ناهشیار، بیدار، خواب، زنده یا مرده، وقت گفت که آمد سخن خواهدگفت. شاید شما هم دیده یا شنیده باشید که انسان محتضر، ناهشیار، به تخت بیماری، در نوبت پرواز بهآسمان، میگوید آنچه را که تاکنون نگفته است. سخن گفتن مرگ نمیشناسد. مثل داستانک «دوازده سالگی». بلقیس سلیمانی از زبان دختری مرده، همه زندگی را که نکرده است، از جهان هستی طلب میکند:
خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سیودو سالگی مرد. او دو دختر دوقلوی هشتساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند. خواهر دومم در بیستوهقت سالگی ازدواج کرد و در چهلسالگی مرد. او یک پسر و یک دختر داشت. خواهرم میگفت: دخترش خیلی شبیه من است. من دردوازده سالگی مردم، وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند. (کتاب بازی عروس و داماد)
مرگ در داستانک گاهی به شوخی سیاهی برای بودنِ نبودن تبدیل میشود. برخی وقتها به آدمهایی فکر میکنم که جسمی را به درازْزمانی با خود کشیدند، فرسودند، اما کمتر زیستند. حیاتی تکراری، غیر موثر وگاهی مخرب. به قول رضا جوانمرد آدمهایی که هر روز، شاید، از کنارشان رد میشویم و سعی میکنیم شانهمان به آنها برخورد نکند. همانهایی که قرارست روزی برای مُردنشان آگهیهای کوچک تسلیت به روزنامه بدهیم و فکر کنیم.،« خب، این هم از وظیفهی اخلاقیمان».
خواب دیدم یک گله سگ از نژادهای مختلف دنبالماند. از رودخانهای گذشتم که پر از ماهی بود و از جنگلی که پراز مار بود و به شتری رسیدم که زانو زده بود. از ترس سگها سوار شتر شدم و در بیابان خدا رها شدم.
معبر گفت: سگ درد و مرض است. ماهی و مار پول و ثروت است و شتر مرگ است که درِ هر خانهای میخوابد. تو مریض میشوی، با پول و ثروتت نمیتوانی خودت را معالجه کنی، شترمرگ منتظرت است. قرضهایم را دادم، حلالیتهایم را طلبیدم و آمادهی مردن شدم. سی سال است منتظرم که شتر مرگ در خانهام بخوابد. (کتاب بازی عروس و داماد)
.
شتر مرگ برای من، حیوانی با دو کوهان بلند است، یکه تاز صحرا. درست وقتی میخواهی بفهمی، که صحرا تا چشم کار میکند، فقط رملهای تکراری نیست، پیدایش میشود. چشمها را با دو کوهان بلندش کور میکند. فرصت دیدن تفاوتها یا خطاهای ناچیز زندگی را از آدم میگیرد. (ماتوئی یانکلویچ، مقدمه کتاب امروز چیزی ننوشتم) در نتیجه من، تو، ما و همه بیمار میشویم. از این تکرارهای هر روزه حال تهوع مییابیم. تمرکزمان میرود روی اینکه پاهایمان را هر چه زودتر از این باتلاق روزمرگی بیرون بکشیم. و چون یادمان میرود که دستها را به شاخه تفاوتها یا خطاهای ناچیز زندگی بند کنیم، بیشتر و بیشتر پایین میرویم تا برای هیچ کس نباشیم.
زمانی نجاری بود به نام کوشاکوف. یک روز از خانه اش بیرون آمد تا به مغازه برود و کمی چسب چوب بخرد. یخها در حال آب شدن بودند و خیابان به شدت سُر بود. چند قدم که برداشت، سُر خورد، افتاد و سرش شکست. نجار گفت: «آخ» بلند شد و رفت به داروخانه. گاز استریل خرید و سرش را باندپیچی کرد. اما همین که پا به خیابان گذاشت و چند قدم رفت، دوباره سُر خورد، افتاد و دماغش شکست. نجار گفت: «اوف» بلند شد و رفت به داروخانه. گاز استریل خرید و دماغش را باندپیچی کرد. بعد دوباره رفت بیرون، دوباره سُر خورد، افتاد واستخوان گونهاش شکست. باز باید به داروخانه میرفت و استخوان گونهاش را باندپیچی میکرد. داروساز به نجار گفت: «گوش کن. تو آنقدر زمین میخوری و به خودت آسیب میرسانی که من توصیه میکنم چند تا گاز استریل اضافه بخری.» نجار گفت: «نه، دیگر نمیافتم.» اما همین که رفت بیرون. سُر خورد، افتاد و چانهاش شکست. نجار فریاد زد: «یخ لعنتی» و بلند شد و رفت به سمت داروخانه. داروساز گفت: «حالا دیدی، رفتی بیرون و دوباره زمین خوردی.» نجار فریاد زد: «نه، دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم. زود باش گاز استریل را بده به من.» داروساز گاز استریل را به او داد . نجار چانهاش را باندپیچی کرد و به سمت خانه دوید. اما در خانه او را نشناختند و نگذاشتند وارد آپارتمان شود. نجار فریاد زد: « من کوشاکوف نجارم.» از داخل آپارتمان پاسخ داده شد: «نه بابا» بعد در را قفل کردند و زنجیر پشت در را انداختند. کوشاکوف نجار کمی روی پاگرد ایستاد، تف کرد و رفت بیرون. (امروز چیزی ننوشتم، دانیل خارمس)
این ظهور خطاهای ناچیز در انتهای داستانکهای متمرکز بر تسلسلهای ملالآور، قطار زندگی مکانیکی را از ریل خارج میکند. درست مثل یک زندگی واقعی چشم باز میکنی و میبینی با یک اتفاق یا قانون چرت همه برنامهریزیهای گاهی چند سالهات هوا میرود. مثل همین داستانک «چیزهایی که این روزها در مغازهها میفروشند» نوشتهی دانیل خارمس:
کاراتیگین به دیدن تیکاکییوف آمد، اما او خانه نبود. در همین زمان، تیکاکییوف در مغازه در حال خریدن شکر، گوشت و خیار بود. وقتی تیکاکییوف با تاخیر میرسد، کاراتیگین از معطلی یکساعتهاش پشت در خانه او شکایت میکند. تیکاکییوف، کاراتیگین را متهم به دروغگویی میکند.
این کلمات چنان کاراتیگین را خشمگین کرد که او با یک انگشت یکی از سوراخهای بینیاش را بست و محتویات سوراخ دیگر بینیاش را روی تیکاکییوف خالی کرد. تیکاکییوف هم بزرگترین خیار را از پلاستیک بیرون آورد و آن را کوبید به فرق سر کاراتیگین. کاراتیگین سرش را دو دستی گرفت، افتاد و مرد. چه خیارهای بزرگی اینروزها در مغازهها میفروشند.
پرورش میوههای بزرگ هم یک زمانی موضوع مسابقههای مزرعهداران بود. دوستی تعریف میکرد که یکی از آشنایانش جالیز هندوانه داشت. هندوانه بزرگی با قطر نزدیک یکونیم متر پرورش داده بود. روزی تابستانی چند روز مانده به مسابقه، مسافری رهگذر اجازه خواست، تا در مزرعه استراحت کند. کشاورز اجازه داد. به رسم مهماننوازی و برای شگون مسابقه گفت:
«اگر دلتان خواست، یک هندوانه میتوانید برادرید، نوشجان کنید.».
چند دقیقه بعد صدای انفجاری جالیز را تکاند. کشاورز وحشتزده اطراف را نگاه کرد. دید مسافر هندوانه مسابقه را ترکانده است و مشغول به نیش کشیدن گُل آن است. نفسش بند آمد، اما سکته نکرد. با بیل خودش را به مرد مهمان رساند. با صدای خشمی که به زور بالا میآمد، کفت:
«چرا؟ چرا این هندوانه؟ این همه هندوانه اینجا بود.» مسافر نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و گفت:
«تو نمیفهمی. هوا آتش است. داخل هندوانههای دیگر داغ است. اما این هندوانه غولپبکر داخلش نور آفتاب نمیگیرد، خُنک است. خنک. میچسبد.»
خُنکی ترکیدن هندوانه مسابقه، خیلی چیزها را توی مغزم جابهجا کرد. از جمله اینکه جهان طبیعت اگر نه همیشه، اما خیلی وقتها مترصد این است، که تو را خیلی شانسی غافلگیر کند. درست موقعی که برای یک مسافرت تفریحی آماده میشوی، مرگی بیخبر برایت مقصدی ناخواسته رقم میزند. ساختمان نقشهکشی برای آینده درست سر بزنگاه بهرهبرداری آتش میگیرد. دنیایی که بیخودی نبایستی دلخوش نتیجههای اخلاقی در آن باشی. داستانکهای خارمس سرشار از همین وقایع است. تکرارهای کشدار، تغییر کاراکترهای متعدد، تغییرموضوعهای بیربط، بههم خوردن روابط منطقی که به قول ماتوئی یانکلویچ گویی شانس میخواهد از فرامین جاری انتقام بگیرد.
یک روز اورلف آن قدر پوره نخودفرنگی خورد که مُرد. کریلوف هم بعد از شنیدن خبر مرگ اورلف مُرد. و اسپیریدونوف بدون هیچ ارتباطی با این قضایا مُرد. و زن اسپریدونوف هم از روی گنجه افتاد و مرد. و بچههای اسپیریدونف در برکهای غرق شدند. مادربزرگ اسپیرودونف الکلی شد و آواره خیابانها. و میخائیلوف دست ازشانه کردن موهایش برداشت و کچل شد. و کروگلوف بعد از کشیدن نقاشی زنی شلاقبهدست دیوانه شد. و پرخریوستوف چهارصد روبل از طریق تلگراف دریافت کرد و آنقدر مغرور شد که از کار اخراجش کردند. آدمهای خوب نمیدانند که نباید به چیزی وابسته شوند.
و این وابسته نشدن به چیزی و رها ماندن یکی از آن تمرینهای سالهای سال زندگی من است. یاد جمله مصطفی ملکیان افتادم که از تفسیر قرآن فخر رازی نقل میکند: « اگر همه قرآن میسوخت و فقط آیه ما انسان را تنها آفریدیم میماند، برای رستگاری بشر کافی بود.» و بانوی من تاکید میکند: «تنها و آزاد»
داستانهای خارمس تنهایند و رها. سرشار از شانس و خطا و حادثه که چسب واقعی جهان هستند، جلوهای بنیادین از این دنیای معجزهآسا.
روزگاری مردی بود به نام سیمیونوف. یک روز سیمیونوف برای هواخوری بیرون رفت و دستمالش را گم کرد. سیمیونوف دنبال دنبال دستمال میگشت که کلاهش را گم کرد. شروع کرد به گشتن دنبال کلاه که ژاکتش را گم کرد. در حالی که دنبال ژاکتش میگشت پوتینهاش را گم کرد. سیمیونوف گفت: « خدای من، اینطوری همه چیزم را از دست میدهم، بهتر است برگردم خانه.» در راه بازگشت به خانه، سیمیونوف گم شد. سیمیونوف گفت: «وای، نه. بهتر است کمی بنشینم.» سیمیونوف نشست روی یک سنگ خوابش برد.
.
.
این لکنتها و سکسکههای متنی و روایتهای شکسته خارمس است که فقدان دنیایی پایدار را به مدل ذهنی ما بیخبر شلیک میکند. زندگی عادی روز، ناگهان با شتاب وارد سکوت یا چیزی که یامپولسکی آن را فراموشی میخواند، میشود.
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده میشد. نمیتوانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آنجا نبود. با این حساب دیگر معلوم نیست در باره چه کسی صحبت میکنیم. در حقیقت بهتر است بیش از این در بارهاش صحبت نکنیم.
اما کنجکاوی نمیگذارد سرم را داخل درِ باز داستانکهای دیگر پیشِ چشم نکنم. شاید آنجا از چرخه تسلسل حال بههمزن و خطاهای ناچیز زندگی به رهم.
پیرزنی به دلیل کنجکاوی بیش از حد، از پنجره خانهاش افتاد بیرون، سقوط کرد و خرد و خاکشیر شد. پیرزن دیگری از پنجره خم شد تا به آن که خرد و خاکشیر شده بود نگاه کند. اما او هم به دلیل کنجکاوی بیش از حد،از پنجره خانهاش افتاد بیرون، سقوط کرد و خرد و خاکشیر شد. بعد پیرزن سوم از پنجره خانهاش افتاد بیرون، همینطور چهارمی و پنجمی. وقتی پیرزن ششمی از پنجرهاش خانهاش افتاد بیرون، حالم از تماشا کردن آنها به هم خورد و رفتم به بازار مالتسف؛ جایی که میگفتند به مرد کوری یک شال بافتنی هدیه داده شده است.
ادامه دارد
کتاب داستانکهایی که من دوست داشتم:
کتاب خرده داستانها.بهترین داستانهای کوتاه کوتاه کوتاه آمریکا(۱۹۸۶-۱۹۹۶)/گردآورنده جروم استرن؛ مترجم سارا و پژمان طهرانیان- نشر مان کتاب، ۱۳۸۷
کتاب بهترین بچه عالم: مجموعه داستانهای خیلی کوتاه/گردآورنده جیمز توماس؛ مترجم اسداله امرایی-نشر شولا، ۱۳۸۱
کتاب داستاننما: گلچین داستانهای ۲۵ کلمهای/ نویسنده: رابرت سوارتسوود؛ مترجم اسداله امرایی-نشر گویا
کتاب آوازخوان شهر من گنگ بود/ محمد رضا حیدرپور- نشر بوتیمار،۱۳۹۴
کتاب دلبستگیها/ طرحها و کلام ادواردو گالهنو؛ مترجم نازنین نوذری-نشر نوروز هنر، ۱۳۸۳
کتاب بازی عروس و داماد/بلقیس سلیمانی – نشر چشمه،۱۳۸۷
کتاب امروز چیزی ننوشتم: گزیدهی داستانها و نوشتهها/ دانیل خارمس- نشر ققنوس، مترجم رضا مرتضوی، ۱۳۹۲
.