«تسلیم»
من خجالتی بودم، اهل رودرواسی. صد البته میدانم هنوز هم شخصیت خجالتیام، گوشههایِ کمجانِ وجودم–مترصد فرصت– قلیان چاق میکند. بگذریم، نمیخواهم سخن به گمراه رود. خجالت، از ترسِ قضاوتهای نابهجا، خودِ وجودیام را پشتِ «درخواستهای خودخواهی آدمها» حبس کرد. حرف دلم را نمیزدم. تسلیم تصمیمهایی میشدم که عُمرْکُش من بود.
نمیخواستم کتابهای مصورم را به دختر آشنایی دهم. هنوز رویاهایم میان ورقهای پُرتصویرش بندبازی میکرد. یا فنر اسباببازیی (سلینکی) که هدیه یکروز خوبم بود، پسربچه مهمانی با خودش ببرد. مچاله، از ریختافتاده، پس آورد. اما میدادم، میبردند. سیاهروح میشدم، وقتی همکلاسیها نوبت امتحانی را به تنبلی عقب میانداختند، درست زمانی که بلیط سفر به روزِ همان داشتم. اما، اما دستِ مخالفت فلج میانداختم.
چه بارها که حوصله مهمان– میزبان نداشتم، حوصله هیچکس و هیچچیز. نمیگفتم. میرفتم. میآمدند. تا برسیم به زمانهایی که نوبتم، صندلیام، مالم، وقتم –حقم– را به خجالت در بازی، صف، مغازه، اتوبوس، هواپیما، سینما، اداره،تفریح، وام و حتی زندگی به دیگران دادن، بارها و بارها.
«تلنگر»
اولویت حواسم به محمودم نبود. درست نمیدانم کی به خودم آمدم. روز یا لحظه خاصی نبود. فقط میدانم گریههای خشکِ محمودم نمیگذاشت زیست خجالتی را تا ابد داشته باشم. میفهمیدم باید حرف بزنم. نه بگویم. بلند. رسا. بگذارم بفهمند من حقِ زندگی خودم را دارم. حق اینکه کتاب اسباببازی نوبت صندلی مال و وقتم را از سرِ رودرواسی به کسی ندهم. به مهمانیهایی که حال ندارم، نروم. میزبان آدمهایی که دوستشان هم دارم، اما نمیخواهم، نشوم. از قضاوتها، قهرها، دلخوریها و سرزنشهای خارِ مُغیلان نترسم. رنج نبرم.
سرانجام یک روزی نهی نخست را گفتم. کوچک. تبعاتش، بسیار کمتر از «بلیهای بعدش سرزنشکُنِ خودم» بود.
زنگ در به صدا در آمد. منتظر کسی نبودیم. لباس پوشیده آماده خروج بودیم. پشت در یکی از دخترعموهای نازنین بود، با بچههایش. شوکه شدیم.
دخترعمو اینجا؟
آمدیم دیدن شما.
هماهنگ نکردید.
اِ محمودآقا اینحرفها چیه میزنید. ما که با هم این صحبتها را نداریم.
دهسالی میشد که او را ندیده بودم. روح خجالتیام داشت لهم میکرد. نمیخواستم جلوی همسرم کنف شوم. چهره خجالتیام را مشت زدم. ببخشید، ما داریم میرویم سینما. امروز نمیتوانم در خدمت شما باشم. هیچوقت هم دیگر نشد. تا آخر عمرش به قهر رفت.
«تغییر»
اما من خودِ تازهام را شروع کردم. سپس دومی، سومی و نههای بزرگ. با عوارض سنگین. کمکم گریههای جانم به بهانههای دیگر، تَر شدند. از خیلی وقت پیش، اکنون، محمودم را در آینه خوشحال میبینم. رُک شفاف، اما مودب.
یازدهم فروردین ۱۴۰۳–تهران