داستانک با کلمات برشی از قصهی غافلگیرانهی زندگی را تعریف میکند. خیلی کوتاه. داستانکنویس به سنت تاریخی زیست بشر، ارزش واژه را میداند.
«صادق و شکوفه»
ته کافه نشستند.
شکوفه خانم، من صادقم.
میدانم هر چی نباشد، ما دخترعمو پسرعمو هستیم.
دختر عمو، درست است به اندازه شما درس نخواندم، دکترا ندارم، اما شکر خدا، یک نمایشگاه ماشینِ درندشت روپایی دارم.
میدانم آقا صادق. هر چی نباشد ما دخترعمو پسرعمو هستیم.
شکوفه، خیال نکنی من مثل بابام فکرمیکنم. اصلاً. پول دارم. اما نمیگویم زن باید بنشیند توی خانه پشت سر هم بچه بیاورد. بیرون نرود، به خودش برسد. شوهرداری کند.
میدانم آقا صادق. شما تومانی صنار با عمو فرق دارید.
خودت میدانی، تو را از همان بچهگی دوست داشتم. موقع بازی، همیشه دعا میکردم زیاد توی بچهگی نمانیم. زودتر بزرگ بشویم، با هم عروسی کنیم. قَبِلتُ.
میدانم آقا صادق. هر چی نباشد ما دخترعمو پسرعمو هستیم. شما هم مرد خوب و محترمی هستید. اما از شما چه پنهان، من دوستِ پسر دارم.
مشکلی نیست دخترعمو. میدهم بچهها ترتیبش را بدهند.
دهم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
«گلبانگ»
زنها وقتی میخواستند از هم خبر بگیرند، گلبانگ میزدند.* مرد گلبانگ زد، درست مثل گلبانو.
نهم خرداد ۱۴۰۳– تهران
*کتاب خیرالنساء نوشتهی قاسم هاشمینژاد
.
«خداحافظی»
زنگ درِ خانهها را زدن و فرار کردن. گیسهای دُم اسبی دختربچهها را از پشتِ سر کشیدن. نامههای عاشقانه را یواشکی لای کتاب دختر همسایه گذاشتن. فوتِ پوست پرتقال با لوله خودکار به پشتِ گردنِ همکلاسیها. ادرار کردن از بالای پشتبام روی سر عابرین. خداحافظی با نوجوانی غمانگیز است*.
دکتر آسایشگاه فقط سر تکان میدهد. همیشه مشغول بافتن بافتنی است.
هشتم خرداد ۱۴۰۳– تهران
*کتاب یوسفآباد، خیابان سیوسوم نوشتهی سینا دادخواه
.
داستانک «قربانی»
تنگسالی بود، مسعود نذر داشت. نمیخواست پیمان بشکند. مهمانها را دعوت کرد. دیگِ خورشتِ قیمه را بارگذاشت. پولِ برنج و لپه و مخلفات را وام گرفت. گوشت خیلی گران بود. حمام کرد. لخت داخل دیگ پرید.
هفتم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «نجوا»
میان شُرشُرِ ناودانها و ناله شکستن قطرهها بر سفال بام*، آهسته، به نجوا، پسر نالید، دوستت دارم. پنجره باز شد. گیسوکمند موهای بافتهاش را پایین انداخت. پسر فرار کرد.
ششم خرداد ۱۴۰۳– تهران
*کتاب خیرالنساء نوشتهی قاسم هاشمینژاد
.
داستانک «گلُِ بیخار»
«فرنگیس ، من دلباخته تو هستم. تو خیلی خوبی. بینظیری»
«جواد جان، آنقدرها هم که میگویی، خوب نیستم، بالاخره، من هم یک عیبهایی دارم.»
«عیب؟ شاید. تو درست میگویی فرنگیس. وقتی کمی فکر میکنم میبینم تو حسودی. اما اگر همین را هم از خوبیهایت کم کنیم، باز هم خیلی خوبی. بینظیری. البته، بخواهم با تو روراست باشم، بدبین هم هستی. دوبههمزن. خبرچین. خسیس. بوی بد دهان تداشت یادم میرفت. گفتم که، تو خیلی خوبی. بینظیری، فرنگیس، من دلباخته تو هستم.»
پنجم خرداد ۱۴۰۳–تهران
.
داستانک «جور»
تیغِ آفتاب، چشمهایش را بیدار کرد. پگاه یک صبح اردیبهشتی. سر انگشتانش را روی پوست صورتش سُراند. ریشاش تیغ زده بود. برخاست. دگمه روشنِ ماشین ریشتراش فیلیپس را فشار داد. نشد. پیِ خودتراش گشت. نبود. گوشی همراهش را برداشت، شارژ نداشت. شیر دوش را باز کرد. آب قطع بود. در یخچال را باز کرد. تهی. دستگیره پنجره را گرفت. قفل. ساعت دیواری را دزدکی دید زد. عقربهها بیحرکت. دهانش را گشود. بیآوا. دخترخوبی شد. خوابید.
چهارم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «گرانجان»
ایستگاه مترو ولیعصر. بلیط یک نفره مترو. کارت کشید. نامعتبر. دوباره. همان. پول نقد نداشت. پشت سر یکنفر از گیت رد شد. خبری از مترو دولتآباد نبود. ساعتش را نگاه کرد. به موقع نمیرسید. داخل گلفروشی زیاد معطل شده بود. قطار دولتآباد رسید. واگنها آدمْانبوه بود. نشست. ساعت ایستگاه را نگریست. قدم زد. قدم زد. مترو بعدی رسید. لبریز بود. تنها را هُل داد. دستهگل شکست. ساعتش را نگاه کرد. برگشت. قسمت نبود ازدواج کند.
#دکترمحمودجاوید
سوم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «موزه»
ارجاسب شیدای جمیله بود. هر چیزی که ردی از او داشت، جمع میکرد. شیشهای که لبانش چشیده بود. نیای که دهانش را آب کرده بود. لیوانی که دمی نوش جان یافته بود. دستمال کاغذی هم برای او مقدس میشد، اگر اثر رُژِ لب جمیله را گرفته بود. فیلتر سیگار، گاهی که ردِ انگشت دلدار داشت. ماجرای شیدایی ارجاسب، نقل کوی و برزن بود. به هر رستوران و کافیشاپی که میرفتند، قیمتِ لیوان، بشقاب، قاشق و چنگالِ جمیلهخور را هم حساب میکردند. اتاقهای خانهی ارجاسب، لبریزِ ردهای جمیله بود. ادکلن، کفش، کیف. لباسهایی که پوشیده بود ودیگر نمیخواست. لباسهایی از مرد که جای دست، پا یا بدن زن به یادگار داشت. ملافه روبالشی شامپو صابون مسواک تلویزیون گوشی کتاب میز صندلی همه و همه. خانه دیگر حجمی برای گذاشتن هیچ چیز تازهای نداشت. ارجاسب نمیتوانست ردی از جمیله ببازد. زن را داخل خانه زنده مومیایی کرد.
دوم خرداد ۱۴۰۳– تهران
.
داستانک «تنهایی»
نگاههای کوچک فیروزه، پشت پنجره تنها بود. حیاط خانهشان تنها بود*. مادرش روی تنِ فلجش تنها بود. پدرِ فیروزه تنها نبود. هر شب توی بغل خرچنگ میخوابید.
یکم خرداد ۱۴۰۳– تهران
*شعر دلم برای باغچه میسوزد سرودهی فروغ
.