داستانک «مهمانی رسمی»
نویسنده بود. پس از چهل سال به یک مهمانی رسمی دعوت شده بود. به ساعت نگاه کرد. کتوشلوارش را پوشید. نرفت.
ششم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «روز تعطیل»
روز تعطیل داشت از تنهایی دق میکرد. پیرمرد همجوار با دختر و دامادش حرف میزد. در خانهِ روبرویی پدر باپسرش دردِدل میکرد. صدای تلاوت قرآن از خانه پشتی بلند بود. زنِ همسایه برای همسرش گل آورده بود. اما اومثل همه روزهای تعطیل تنها بود. از قبرش خارج شد. صدای جیغ قبرستان را برداشت.
پنجم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «جیب شلوار»
دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد. گرم شدند. سرش دنبال دستها داخل جیب چپ شد. دستش نفستنگی گرفت. سر را به دستراست پاس داد. جیبها وسط پاسکاری یکی شدند. سر بین دستهایش ماند. پایفرار میخواست. پاها جیبی شدند. سر زیرِ دستوپا ماند. گردنکشی کرد. تنه به دستوپا پیوست. جیب پُر پُرشد. ظرفیت نداشت. جِر خورد. آدم تمام قد وسط پاچههای شلوار افتاد. نفس کشید.
چهارم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «شغل نداشت»
روزی روزگاری آدمی بود شغل نداشت. پول نداشت. خانواده نداشت. سرپناه نداشت. خودرو نداشت. سوادنداشت. دوست نداشت. اما خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی شاد بود.
سوم مرداد ۱۴۰۲– تهران
داستانک «سنگریزهها»
به پنجره طبقه دوم نگاه کرد. خیلی بزرگ بود. چراغ روشن بود. سنگریزه کوچکی برداشت. به شیشه زد. هیچاتفاقی نیافتاد. دوباره زد. رهگذری سر رسید. پیشنهاد کمک داد. دونفری باهم سنگریزهها را پرتاب کردند. هیچاتفاقی نیافتاد. دونفر موتورسوار پیدایشان شد. چهارنفری هماهنگ سنگریزه پرت کردند. هیچ. یک گروهورزشکار پنج نفره به آنها اضافه شد. سپس ده نفر کارگر پشت وانت. شیشه شکست. کارگرها گریختند. ورزشکاران، موتورسواران و رهگذر هم. مرد به پنجره نگاه کرد. چراغ هنوز روشن بود. دفترچه کوچکش را درآورد. آدرس خانه را یادداشت کرد.
دوم مرداد ۱۴۰۲–تهران
داستانک «تشنگی»
عاشق آب بود. بهار زیر باران سبز میشد، پاییز طلایی. پای رودخانه پاهایش را دراز میکرد، خنک سیرابمیشد. تشنگی تمرین دلتنگیش بود. پیوسته شیر آب را باز میکرد، مینوشید. بارها از خانه دریا ساخت. شناکرد. کسی نمیداند الان در کدام اقیانوس با آب خلوت کرده است.
یکم مرداد ۱۴۰۲– تهران